سلام بر ابراهیم PDF - زندگینامه شهید ابراهیم هادی
Document Details
1394
ابراهیم هادی
Tags
Summary
This document is a biography of the martyr ابراهیم هادی. It contains his life story and memories. The book is published by the group فرهنگی شهید ابراهیم هادی in 1394.
Full Transcript
فهرستنويسي پيش از انتشار كتابخانة ملي جمهوري اسالميايران سالم بر ابراهیم :زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی/ عنوان و نام پدي...
فهرستنويسي پيش از انتشار كتابخانة ملي جمهوري اسالميايران سالم بر ابراهیم :زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی/ عنوان و نام پديدآور : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی. [ویراست۲؟]. وضعيت ويراست : انتشارات شهید ابراهیم هادی.1394 ، مشخصات نشر :تهران: سالم بر ابراهيم 256ص :.مصور. مشخصات ظاهري: شابك: زندگينامه و خاطرات شهيد ابراهيم هادي 9ـ 5ـ 94498ـ 600ـ 978 فیپا وضعیت فهرست نویسی : چاپ شصت و یکم. يادداشت : هادی ،ابراهیم ، - ۱۳۳۶.۱۳۶۱ موضوع : گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي شهیدان --ایران --بازماندگان --خاطرات موضوع : جنگ ایران و عراق -- ۱۳۶۷-۱۳۵۹،شهیدان --سرگذشتنامه موضوع: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی شناسه افزوده : ناشر :نشر شهيد ابراهيم هادي ۸ 1393سDSR۱۶۲۶ / ۱۷ /۰۸۴۳۰۹۲ ۹۵۵ رده بندی کنگره : رده بندی دیویی : نوبت چاپ :شصتوهشتم(بیستم ناشر)1394 ، ۳۶۵۸۹۵۶ شماره کتابشناسی ملی : نشاني ناشر :بزرگراه شهيد محالتي ،خيابان شهيد صفري ،نبش كوچه شهيد نوري ،شمارگان 5000 :نسخه((مجموع تيراژ)181.500: [email protected] پالك 2تلفكس33030147: بازسازی تصاویر متن و جلد :آتلیه امينان مركز پخش و ارتباط با گروه فرهنگي و انتشارات شهيد ابراهيمهادي 09127761641 مركز پخش شــماره( :)2خيابــان انقالب ،خيابان مظفرجنوبي ،نبش آتشنشــاني ،پـــاك ،55ليتوگرافي :سحر ،چاپ و صحافي :قدياني تلفن66407661-66406760: طـبقه اول ،واحد3 شابك978-600-94498-5-9 : هم سنگران گروه شــهيدهادي در شهرستانها(مراكز پخش): قم ،پاساژ قدس (پشت حرم) /اصفهان فروشگاه گلستان شهدا /نجفآباد/ 03312616068 ،شهر كرد/ 09382509500 ، قیمت 7500 :تومان اســتان خراســان جنوبي/09151604071 ،رشــت /09118760856 ،بابــل /09113148568 ،بوشــهر/09176671554 ، همدان /09189033301 ،ســبزوار /09359353915 ،يزد / 09134503476 ،شيراز /09173187630 ،ساري/ 09119594191 ، حق چاپ محفوظ است. اراك /09188481463 ،تبريــز / 04115531363 ،اهواز /06112923315 ،فســا / 09178405963 ،كــرج/ 09122206155 ، كاشــان /09136892548 ،استان ســمنان/ 09122245930 ،تربت حيدريه /09363263362الرســتان /09173810417 گروه شهيدهادي به هيچ نهاد و ارگان اردبيــل /09141552085قائمشــهر /09119236670اســتان زنجــان /09127527432 ،مالیــر/09188523633 ، دولتي وابستگي نداشته و تالش دارد رفســنجان / 09139939556 ،بنــدر انزلــي /09113836328 ،بابلســر /09388652407كرمــان/09139970473 ، در راستاي گســترش فرهنگ ايثار اردكان /09132550372،قزوين /09123820615 ،دزفول /09168230947 ،خمين /09185790059 ،نيشــابور/09375654764 ، ايــام /09183405720 ،مشــهد / 05112222204 ،اســتان گلســتان / 09113785090 ،جيرفــت / 09130421400 و معنويت قدم بردارد.انشــاءاهلل اروميــه /09141470217 ،قوچــان /09370621412 ،موسســه آفتــاب پنهــان قم(مبادلــه كتــاب)09192511036 ، سالم بر ابراهيم زندگينامه و خاطرات شهيد ابراهيم هادي گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي پيشكش به آستان ملكوتي فخراالنبياï پيامبر خوبيها ،اباالزهرا3 مصطفي 6 حضرت محمد سالم حضرت ساقي سالم ابراهيم سالم کرده ز زلفت جواب ميخواهيم سحر رسيد و نسيم آمد و شبم طي شد به شوق بادهي تو ما هنوز در راهيم تبر به دست بيا که ،دوباره بت شدهايم طناب و دلو بياور ،بيا که در چاهيم هزار مرتبه از خود گذشتي و رفتي هزار مرتبه غرق خوديم و ميکاهيم تو از ميانهي عرش خدا به ما آگاه و ما که از سر غفلت ز خويش ناگاهيم تو مثل نور نشستي ميان قلب همه دمي نظر به رهت کن که چون پر کاهيم زبان ما که به وصف تو الل ميماند ببين که خير سرم شاعريم و مداحيم صداي صوت اذان تو ،هست ما را برد و گرنه از سر شب غرق ناله و آهيم تمام عمر و جواني ما تباهي شد اميدوار به رحمت و عفو اللهيم خوشا به حال تو که وزنهاي براي خودت خدا کند که شفاعت شويم ،ابراهيم اکبر شيخي -از روابط عمومي مجتمع صنايع شهيد ابراهيم هادي فهرست صفحه نام داستان صفحه نام داستان 119 گمنامي 6 هوالعشق 122 فقط براي خدا 9 چرا ابراهيم هادي؟ 124 محضر بزرگان 12 زندگينامه 127 زيارت 14 محبت پدر 129 نارنجك 16 روزي حالل 131 مطلعالفجر 18 ورزش باستاني 135 معجزه اذان 22 پهلوان 140 چفيه 26 واليبال تک نفره 142 شوخ طبعي 28 شرط بندي 145 دو برادر 31 کشتي 147 سالح كمري 34 قهرمان 152 فتحالمبين 36 پورياي ولي 157 مجروحيت 39 شکستن نفس 160 مداحي 43 يداهلل 164 مجلس حضرت زهرا3 45 حوزه حاج آقا مجتهدي 166 تابستان شصت و يك 47 پيوند الهي 168 روش تربيت 49 ايام انقالب 171 برخورد صحيح 52 17شهريور 175 ماجراي مار 54 بازگشت امام; 177 رضاي خدا 56 جهش معنوي 180 اخالص 58 تأثير کالم 183 حاجات مردم و نعمت خدا 62 رسيدگي به مردم 188 خمس 65 کردستان 190 ما تو را دوست داريم 69 معلم نمونه 192 عمليات زينالعابدين7 72 دبير ورزش 196 روزهاي آخر 74 نماز اول وقت 199 فكه آخرين ميعاد 77 برخورد با دزد 203 والفجرمقدماتي 78 شروع جنگ 208 كانال كميل 83 دومين حضور 211 غروب خونين 86 تسبيحات 214 اوج مظلوميت 89 شهرك المهدي 218 اسارت 92 حالل مشكالت 220 فراق 94 گروه شهيد اندرزگو 222 تفحص 98 شهادت اصغر وصالي 225 حضور 100 ظاهر ساده 229 سالم بر ابراهيم 102 چم امام حسن7 231 شهيدان زندهاند 105 اسير 233 اين تذهبون 107 نيمه شعبان 235 مزار يادبود 109 جايزه 238 سخن آخر 112 ابوجعفر 241 تصاویر 117 دوست هوالعشق نوشــتار پيــش رو ،نه تنها يادآور شــهيدي قهرمان ،بلكــه بيانگر احوال مردي است كه با داشتن قهرمانيها ،پهلوانيها ،رشادتها ،مروتها و...با دريافت مدال شهادت اكمال يافت. در عصري كــه نوجوان وجوان ما با تأثير پذيــري از الگوهاي كم مايه در عرصههاي ورزشــي و هنري و...در كوره راههاي زندگي ،يوسفوار هر گامشــان را چاهي در پيش ،و گرگي در لباس ميش در كمين اســت، مروري بر زندگي ابراهيمها ميتواند چراغي در شــب ظلماني باشــد.چرا كه پير ما فرمود« :با اين ستارهها راه را ميشود پيدا كرد». ابراهيم ،دانشآموختهاي از مكتب واليت ،كه خود آموزگاري شــد در تدريس خلوص و عشــق و ايثار ،جرعه نوشي از جام ساقي كوثر كه خود ساقي گرديد بر تشنگاني چند.چيرگي بر نفس را آموخت ،اما نه از پورياي ولي ،كه از مواليش علي 7و چه زيبا تصوير كشــيد ســيماي فتوت را. نشــان داد كه ميشود بيقدم گرديد سراپاي جهان را و ميتوان در اوج آزادگي بندگي كرد ،ولي فقط حضرت حق را. در خاطــره تاريــخ پيش از ظهور اســام ،جــوان ايراني بــا صفتهاي مردانگي ،قهرماني ،ميهن دوستي و...جلوهگري ميكرد. پس از ظهور اسالم با آموختن درسهاي ديگري چون ايثار ،پاكي ،نجابت، صداقت ،ديانت ،شــهادت و...كه از اهل بيت :فرا گرفته بود ،موجب 7 هوالعشق درخشــيدن نام جوان ايراني بر تارك آســمان فضايــل گرديد.تا جايي كه گردنكشــان مليتهاي ديگر ،لب به اعتراف گشوده و مرحبا گويان نامشان را ميبردهاند.دوره انقالب اسالمي و برهه دفاع مقدس گواه اين مدعاست. مــروري بر احوال جوان و نوجوان ايرانــي در اين دوران ،آن هم تحت رهبري پيري روشن ضمير مانند ديدن درياست! برخي با تماشــاي عظمت و زيبائي ظاهريش لــذت ميبرند.برخي گام را فراتر نهاده ،عالوه برتماشا ،تني بر آب زده تا لذت بيشتري برده باشند. گروهي به اين قناعت نميكنند ،دل به دريا زده تا از قعر آن و از البهالي صخرههاي زير آب و نهان از ديده ،صدفي جسته و گوهري به كف آرند. والحق چه بســيارند گوهرهاي به دست آمده از درياي دفاع مقدس كه گنجينهاي بيبديل و ديدني شدهاند از براي سرافرازي ايران و اسالم عزيز. و چه بيشــمارند گوهراني كه در دل دريا مانده و هنوز دســت غواصي به آنها نرسيده. و اين از عنايات حضرت حق است كه هر از چندگاهي ُد ّري مينماياند تا بدانيم چهها از اين بيكران نميدانيم! ما چه كردهايم يا چــه خواهيم كرد!؟ آيا اين خاكيان را كه افالكيان بر آدميتشان غبطه ميخورند الگو قرار دادهايم؟! يا خداي ناكرده ناخلفي از نســل آدم را!! انســان نمايي از دين و دياري ديگر كه با ظاهري زيبا و قهرمانگونه ،ســوار بر امواج رسانه ،براي غارت دل و دين جوان و نوجوان ما حملهور شده!؟ هر چند نهالهاي نورس بيشــ ِه شيران ايران ،ريشه در خاك واليت دارند و آب از چشــمههاي زالل اشك خوردهاند.اشكي كه از طفوليت به همراه نوشيدن شير مادر در محافل روضه سيدالشهداء 7در خون و رگشان جاري اســتُ.مهر مِهر عباس بر دل دارند و دل به مادر ســادات فاطمه 3دارند. سالم بر ابراهيم 8 جوانان ما در پي خوبي و خوبان عالمند و صداقت و عشقشان خلل ناپذير، محرمي كافي است كه شايد بيگانگان غباري بر رويشــان نشانده باشند ،اما ّ درياي وجود و وجدانشان را طوفاني كند و رشتههاي خصم را پنبه. شــايد بيريش ،ولي باريشــهاند.ابراهيمي ميخواهند كه تبر به دستشان دهد تا بُت نفس خويش درهم شكنند. بگذريمّ.غلو جوان ايرانــي نكردهايم كه موجي گفتهايم از دريا ،و تنها در پي آنيم كه با معرفي شهيد ابراهيم هادي نشان دهيم ُمشتي نمونه از اين خروار. گرچه گردآوري خاطراتش بعد از گذشت سالها ،از دوستاني كه چون او گمنامند بسيار سخت بود.اما خواجه شيراز نهيب ميزد ما را كه: در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي بــا لطف خدا دهها مصاحبه با دوســتان و خانواده آن عزيز انجام شــد تا برگهايي از كتاب زرين عارفي بيهياهو ،عاشقي دلباخته ،معلمي دلسوز، جواني مســلمان از ديــار خوبا ِن ايران ،پهلواني غيور ولــي بيادعا و ياري راستين از نگار پردهنشــين مهدي موعود(عج)آماده شود و براي مطالعه و تفکر شما خواننده عزيز تقديم شود. در خاتمــه از همه كســاني كه بــراي جمع آوري ايــن مجموعه تالش نمودهانــد تشــكر ميكنيم و چشــم انتظاريم تــا با نظرات ،پيشــنهادات و انتقادات ،ما را در معرفي خوبان این ملت ياري نمايي. بدان همت تو در نقل خاطرهاي و يا نقدي بر اين نوشتار اَداي ِديني ناچيز است به آنها كه رفتند تا دين وناموس و ايران ما سرافراز بماند. كاروان رفت و تو در خواب وبيابان درپيش كي روي ،ره زكه پرسي ،چه كني ،چون باشي چرا ابراهيم هادي؟ تابستان سال 1386بود.در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم.حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند.من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم. بعد از نماز مغرب ،وقتي به اطراف خود نگاه كردم ،با کمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اينكه مسجد ،جزيرهاي در ميان درياست! امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامهاي ســفيد بود.از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد.از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم :امام جماعت را ميشناسي؟ جواب داد :حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند.اســتاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي. من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوشميكردم. سكوت عجيبي بود.همه به ايشان نگاه ميكردند.ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخالق فرمودند: دوســتان ،رفقا ،مردم ما را بزرگان عرفان و اخالق ميدانند و...اما رفقاي عزيز ،بزرگان اخالق و عرفان عملي اينها هستند. سالم بر ابراهيم 10 بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت.از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم.تصوير ،چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز قهوهاي بر تنش بود. ال او را شناختم.من چهره او را بارها ديدهخوب به عكس خيره شدم.كام ً بودم.شك نداشتم كه خودش است.ابراهيم بود ،ابراهيم هادي!! سخنان او براي من بسيار عجيب بود.شيخ حسين زاهد ،استاد عرفان و اخالق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كردهاند چنين سخني ميگويد!؟ او ابراهيم را استاد اخالق عملي معرفيكرد!؟ در همين حال با خودم گفتم :شــيخ حسين زاهدكه...او كه سالها قبل از دنيا رفته!! هيجان زده ازخواب پريدم.ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد 1386 مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم 9بود. اين خــواب روياي صادقهاي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت.كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم. ديگر خواب به چشمانم نميآمد.در ذهن ،خاطراتي كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم. ٭٭٭ فراموش نميكنم.آخرين شــب ماه رمضان سال 1373در مسجدالشهداء بودم.به همراه بچههاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم. مراســم بخاطر فوت مادر اين شــهيد بود.منزلشان پشــت مسجد ،داخل كوچه شهيد موافق قرار داشت. حاج حسين اهللكرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد. خاطرات ايشان عجيب بود.من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم! 11 چرا ابراهيم هادي؟ آن شب لطف خدا شــامل حال من شد.من كه جنگ را نديده بودم.من كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم ،اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم. اين صحبتها ســالها ذهن مرا به خود مشغول كرد.باورم نميشد ،يك رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد! عجيبتر آنكه خودش از خدا خواســته بود که گمنام بماند! و با گذشت سالها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده! و من در همه كالسهاي درس و براي همه بچهها از او ميگفتم. ٭٭٭ هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است.خواب از چشمانم پريده.خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد ،ابراهيم را الگــوي اخالق عملي معرفي كرده؟ فرداي آن روز بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم. ال بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم. با ديدن چهره او كام ً ديگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوهها و نه در پستوخانههاي خانقاه بايد جست ،بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم.آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم. تصميم خودم را گرفتم.بايد بهتر و كاملتر از قبل ابراهيم را بشناســم.از خدا هم توفيق خواستم. شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است. زندگينامه ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال 1336در محله شــهيدآيت اهلل سعيدي حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود. او چهارمين فرزند خانواده بشــمار ميرفت.با اين حال پدرش ،مشــهدي محمد حسين ،به اوعالقه خاصي داشت. او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود.پدري که با شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد. ابراهيم نوجوان بودکه طعم تلخ يتيمي را چشــيد.از آنجا بود که همچون مردان بزرگ ،زندگي را به پيش برد. دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني رفت و دبيرســتان را نيز در مدارس ابوريحان و کريمخان زند. ســال 1355توانســت به دريافت ديپلم ادبي نائل شود.از همان سالهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد. حضور در هيئت جوانان وحدت اســامي و همراهي و شاگردي استادي نظير عالمه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود. در دوران پيروزي انقالب شجاعتهاي بسياري از خود نشان داد. او همزمــان بــا تحصيل علم بــه کار در بازار تهران مشــغول بود.پس از انقالب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد. 13 زندگينامه ابراهيــم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد. او اهل ورزش بود.با ورزش پهلوانان يعني ورزش باســتاني شــروع کرد. در واليبال وکشــتي بينظيربود.هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه ميايستاد. مردانگــي او را ميتوان در ارتفاعات ســر به فلک کشــيده بازي دراز و گيالنغرب تا دشتهاي سوزان جنوب مشاهده کرد. حماســههاي او در اين مناطق هنــوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي ميکند. در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچههاي گردانهاي کميل و حنظله درکانالهاي فكه مقاومتکردند.اماتسليم نشدند. ســرانجام در 22بهمن سال 1361بعد از فرســتادن بچههاي باقيمانده به عقب ،تنهاي تنها با خدا همراه شد.ديگركسي او را نديد. او هميشه از خدا ميخواســت گمنام بماند ،چرا كه گمنامي صفت ياران محبوب خداست. خدا هم دعايش را مســتجاب كرد.ابراهيم سالهاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور. محبت پدر راوی :رضا هادي درخانهاي کوچک و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي ميكرديم. اولين روزهاي ارديبهشت سال 1336بود.پدر چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه ،پســري به او عطا کرد.او دائمًا از خدا تشــكر ميكرد. هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم ،ولي پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند. البته حق هم دارد.پسر خيلي با نمكي است.اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم» پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود.و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند :حســين آقا ،تو ســه تا فرزند ديگه هم داري ،چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي ميكني؟! پــدر با آرامش خاصي جواب ميداد :اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من ،بنده خوب خدا ميشــود ،اين پسر نام من را 15 محبت پدر هم زنده ميكند! راست ميگفت.محبت پدرمان به ابراهيم ،محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او ،خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. ٭٭٭ ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني در خيابان زيبارفت.اخالق خاصي داشت.توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد. يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود :باباي من آدم خيلي خوبيه.تا حاال چند بار امام زمان (عج) را توي خواب ديده. وقتي هم كه خيلي آرزوي زيارت كربال داشــته ،حضرت عباس 7را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود :پدرم ميگه، آقاي خميني كه شاه ،چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتــي بابام ميگه :همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند.چون مثل دستورات امام زمانه(عج) می مونه. دوســتانش هم گفته بودند :ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن.آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود.ولي او به حرفهاي پدر خيلي اعتقاد داشت. روزي حالل خواهر شهيد پيامبراعظم9ميفرمايــد« :فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيد، 1 زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند». ال كوتاهي بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچهها اص ً نكرد.البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود.اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حالل بسيار اهميت ميداد.او خوب ميدانست پيامبر 9ميفرمايد: «عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حالل است».2 براي همين وقتي عدهاي از اراذل و اوباش در محله اميريه(شاپور)آن زمان، اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي حاللي داشته باشد ،مغازهاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشــغول كارگري شد.صبح تا شــب مقابل كوره ميايستاد.تازه آن موقع توانست خانهاي كوچك بخرد. ابراهيــم بارها گفته بود :اگر پــدرم بچههاي خوبي تربيــت كرد.به خاطر سختيهائي بود كه براي رزق حالل ميكشيد. هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد ميكرد ميگفت :پدرم با من حفــظ قرآن را كار ميكرد.هميشــه مرا با خودش به مســجد ميبرد.بيشــتر وقتها به مسجد آيتاهللنوري پائين چهارراه سرچشمه ميرفتيم. ( -1نهجالفصاحه حديث)370 ( -2بحار االنوار ج 103ص )7 17 روزي حالل آنجا هيئت حضرت علي اصغر 7بر پا بود.پدرم افتخار خادمي آن هيئت را داشت. يادم هســت كه در همان سالهای پاياني دبســتان ،ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت :ابراهيم برو بيرون ،تا شب هم برنگرد. ابراهيم تا شب به خانه نيامد.همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده.اما روي حرف پدر حرفي نميزدند. شــب بود كه ابراهيم برگشــت.با ادب به همه سالم كرد.بالفاصله سؤال كــردم :ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود. ابراهيم خيلي آهسته گفت :تو كوچه راه ميرفتم ،ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده ،نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه.من هم رفتم كمك كردم. وسايلش را تا منزلش بردم.پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد. نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد.من هم مطمئن بودم اين پول حالله ،چون براش زحمت كشيده بودم.ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم. پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست.خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حالل اهميت ميدهد. دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود.محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود.اما اين رابطه دوستانه زياد طوالني نشد! ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهاي پدر را از دســت داد.در يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد.از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد.آن ســالها بيشــتر دوســتان و آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ ورزش برود.او هم قبول كرد. ورزش باستاني جمعي از دوستان شهيد اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد.او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت. حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار ،عارفي وارســته بود.او زورخانهاي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت.ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشي و معنوي شد. حاج حسن ،ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد.سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد.بيشتر شبها ،ابراهيم را ميفرستاد وسط گود ،او هم در يك دور ورزش ،معموالً يك ســوره قرآن ،دعاي توسل و يا اشعاري در مورد اهل بيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد. از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچهها به اذان مغرب ميرســيد ،بچهها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود زورخانه ،پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند. به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقالب ،درس ايمان و اخالق را در كنار ورزش به جوانها ميآموخت. فرامــوش نميكنم ،يكبــار بچهها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند.يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت. 19 ورزش باستاني بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت :حاج حســن كمكم كن.بچهام مريضه ،دكترا جوابش كردند.داره از دستم ميره.نََفس شما حقه ،تو رو خدا دعا كنيد.تو رو خدا...بعد شروع به گريه كرد. ابراهيم بلند شد و گفت :لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. خودش هم آمد وســط گود.آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش ،دعاي توســل را با بچهها زمزمه كرد.بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچهاش در گوشهاي نشسته بود و گريه ميكرد. دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت :بچهها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم :كجا !؟ گفت :بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود ،همان آقا دعوت كرده.بعد ادامه داد :الحمدهلل مشكل بچهاش برطرف شده.دكتر هم گفته بچهات خوب شده.براي همين ناهار دعوت كرده. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم.مثل کسي که چيزي نشنيده ،آماده رفتن ميشد.اما من شک نداشتم ،دعاي توسليکه ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. ٭٭٭ بارها ميديدم ابراهيم ،با بچههائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند رفيق ميشــد.آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند. يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود.هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي ال چيزي از دين نميدانســت.نه نماز و نه روزه ،به هيچخالفش ميگفت! اص ً چيــز هم اهميت نميداد.حتي ميگفت :تا حاال هيچ جلســه مذهبي يا هيئت نرفتهام.به ابراهيم گفتم :آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با تعجب پرسيد :چطور ،چي شده؟! سالم بر ابراهيم 20 گفتم :ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد.بعد هم آمد وکنار من نشست.حاج آقا داشت صحبت ميکرد.از مظلوميت امام حسين7وکارهاي يزيد ميگفت. اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد.وقتي چراغها خاموش شد.به جاي اينکه اشك بريزه ،مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!! ابراهيمداشتباتعجبگوشميکرد.يكدفعهزدزيرخنده.بعدهمگفت:عيبي نداره ،اين پسر تا حاال هيئت نرفته و گريه نکرده.مطمئن باش با امام حسين7 که رفيق بشه تغيير ميكنه.ما هم اگر اين بچهها رو مذهبي کنيم هنر کرديم. دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت.اويکيازبچههايخوبورزشکارشد.چندماهبعدودريکيازروزهاي عيد ،همان پسر را ديدم.بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعدگفت :رفقا من مديون همه شما هستم ،من مديون آقا ابرام هستم.از خدا خيلي ممنونم.من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود االن کجا بودم و.... مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم.بــا بچهها آمديم بيــرون ،توي راه به کارهاي ابراهيم دقت ميکردم. چقــدر زيبا يکي يکي بچهها را جــذب ورزش ميکرد ،بعد هم آنها را به مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش ميانداخت تو دامن امام حسين.7 ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين 7افتادم كه فرمودند« :يا علي ،اگر يک 1 نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن ميتابد باالتر است». ٭٭٭ از ديگــر کارهائي که در مجموعه ورزش باســتاني انجام ميشــد اين بود که بچهها به صورت گروهــي به زورخانههاي ديگر ميرفتند و آنجا ورزش ميکردند.يک ِ شب ماه رمضان ما به زورخانهاي درکرج رفتيم. -1بحاراالنوار عربي جلد 5ص 28 21 ورزش باستاني آن شب را فراموش نميکنم.ابراهيم شعر ميخواند.دعا ميخواند و ورزش ميکرد.مدتي طوالني بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانهاي بود.چند سري بچههاي داخل گود عوض شدند ،اما ابراهيم همچنان مشغول ال به کسي توجه نميکرد. شنا بود.اص ً پيرمردي در باالي ســكو نشســته بود و به ورزش بچهها نگاه ميکرد.پيش من آمد.ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت :آقا ،اين جوان كيه؟! با تعجب گفتم :چطور مگه!؟ گفت« :من كه وارد شدم ،ايشان داشت شنا ميرفت.من با تســبيح ،شنا رفتنش را شمردم.تا االن هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا شنا! تو رو خدا بيارش باال االن حالش به هم ميخوره ».وقتی ورزش تمام شد ال احساس خستگي نميکرد.انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! ابراهيم اص ً البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام ميداد.هميشــه ميگفت: بــراي خدمت به خدا و بندگانش ،بايد بدني قوي داشــته باشــيم.مرتب دعا ميکردكه :خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن. ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه کرد.حسابي سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود.اما بعد از مدتي ديگر جلوي بچهها چنين کارهائي را انجام نداد! ميگفت :اين کارها عامل غرور انسان می شه. ميگفت :مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قويتر از بقيه است.من اگر جلوي ديگران ورزشهاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم ميشوم.در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است. بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصي خسته شده وکم آورده ،سريع ورزش را عوض ميکرد. اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن ،زماني بود که ســيد حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به زورخانه آمده بود و با بچهها ورزش ميکرد. پهلوان حسين اهللكرم ســيد حسين طحامي(کشتيگير قهرمان جهان) به زورخانه ما آمده بود و با بچهها ورزش ميکرد. هر چند مدتي بود که ســيد به مســابقات قهرماني نميرفت ،اما هنوز بدني بســيار ورزيده و قوي داشــت.بعد از پايان ورزش رو کرد به حاج حســن و گفت :حاجي ،کسي هست با من کشتي بگيره؟ حاج حســن نگاهي به بچهها کرد و گفت :ابراهيم ،بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود. معموالً در کشتي پهلواني ،حريفي که زمين بخورد ،يا خاک شود ميبازد. کشتي شــروع شد.همه ما تماشــا ميکرديم.مدتي طوالني دو کشتيگير درگير بودند.اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادي به هر دو نفرشان آمد ،اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند ،اين کشتي پيروز نداشت. بعد از کشتي سيد حسين بلندبلند ميگفت :بارک اهلل ،بارک اهلل ،چه جوان شجاعي ،ماشاءاهلل پهلوون! ٭٭٭ ورزش تمام شده بود.حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه ميکرد. ابراهيم آمد جلو و باتعجب گفت :چيزي شده حاجي!؟ 23 پهلوان حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت :تو قديمهاي اين تهرون، دو تا پهلوون بودند به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش، اونها خيلي با هم دوست و رفيق بودند. توي کشــتي هم هيچکس حريفشــان نبــود.اما مهمتر از همــه اين بود که بندههاي خالصي براي خدا بودند. هميشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آيه قرآ ن و يه روضه مختصر و با چشمان اشــکآلود براي آقا اباعبداهلل 7شروع ميکردند.نََفس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن ،مريض شفا ميداد. بعــد ادامه داد :ابراهيم ،من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اونها! ابراهيم هم لبخندي زد و گفت :نه حاجي ،ما کجا و اونها کجا. بعضــي از بچهها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف ميکرد، ناراحت شدند. فرداي آن روز پنج پهلوان از يکي از زورخانههاي تهران به آنجا آمدند.قرار شد بعد از ورزش با بچههاي ما کشتي بگيرند.همه قبول کردند که حاج حسن داور شود.بعداز ورزش کشتيها شروع شد. ي را بچههاي ما بردند ،دو تا هم آنها.اماچهار مسابقه برگزار شد ،دو کشت در کشتي آخركمي شلوغ کاري شد! آنها سر حاج حسن داد ميزدند.حاج حسن هم خيلي ناراحت شده بود. من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدي بين ابراهيم و يکي از بچههاي مهمان اســت.آنها هم که ابراهيم را خوب ميشناختند مطمئن بودند که ميبازند. براي همين شلوغ کاري کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور! همه عصباني بودند.چند لحظهاي نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد.با لبخندي که بر لب داشــت با همه بچههاي مهمان دست داد.آرامش به جمع ما برگشت. سالم بر ابراهيم 24 بعد هم گفت :من کشتي نميگيرم! همه با تعجب پرسيديم :چرا !؟ كمي مكث كرد و به آرامي گفت :دوســتي و رفاقت ما خيلي بيشتر از اين حرفها وكارها ارزش داره! بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يك صلوات پايان کشتيها را اعالم کرد. شــايد در آن روز برنده و بازنده نداشتيم.اما برنده واقعي فقط ابراهيم بود. وقتي هم ميخواستيم لباس بپوشيم و برويم.حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت :فهميديد چراگفتم ابراهيم پهلوانه!؟ ما همه ساکت بوديم ،حاج حسن ادامه داد :ببينيد بچهها ،پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد. ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد. ابراهيم به خاطر خدا با اونها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي کينه و دعوا را گرفت.بچهها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد. ٭٭٭ داستان پهلوانيهاي ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهاي پيروزي انقالب پيش آمد. بعد از آن اکثر بچهها درگير مســائل انقالب شدند و حضورشان در ورزش باستاني خيلي کمتر شد. تا اينکه ابراهيم پيشــنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند. بعد ازآن هر روز صبح براي اذان در زورخانه جمع ميشديم.نماز صبح را به جماعت ميخوانديم و ورزش را شروع ميکرديم.بعد هم صبحانه مختصري و به سر کارهايمان ميرفتيم. ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشــحال بود.چــرا که از طرفي ورزش بچهها تعطيل نشده بود و از طرفي بچهها نماز صبح را به جماعت ميخواندند. 25 پهلوان هميشــه هم حديث پيامبر گرامي اســام را ميخواند «:اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوبتر است». با شروع جنگ تحميلي فعاليت زورخانه بسيار کم شد.اکثر بچهها در جبهه حضور داشتند. ابراهيم هم کمتر به تهران ميآمد.يکبار هم که آمده بود ،وســائل ورزش باســتاني خــودش را برد و در همان مناطق جنگي بســاط ورزش باســتاني را راهاندازي کرد. زورخانه حاج حســن تــوکل ،در تربيت پهلوانهاي واقعــي زبانزد بود.از بچههاي آنجا به جز ابراهيم ،جوانهاي بســياري بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود! آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوانهاي واقعي همينها هستند. دوران زيبا و معنوي زورخانه حاج حسن در همان سالهاي اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابي(مرشــد زورخانه) شهيد اصغررنجبران(فرمانده خرمدل ،حسن تيپ عمار) و شــهيدانســيدصالحي ،محمدشــاهرودي ،علي ّ زاهدي ،ســيد محمد سبحاني ،سيد جواد مجد پور ،رضاپند ،حمداهلل مرادي، رضا هوريار ،مجيد فريدوند ،قاســم كاظمي و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و همچنين جانبازي حاج علي نصراهلل ،مصطفي هرندي وعلي مقدم و همچنين درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد. مدتــی بعد با تبديل محل زورخانه به ســاختمان مســکوني ،دوران ورزش باستانی ما هم به خاطرهها پيوست. واليبال تک نفره جمعي از دوستان شهيد بازوان قوي ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياري از ورزشها قهرمان اســت.در زنگهاي ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود. هيچکس از بچهها حريف او نميشد. يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله معلم ورزش ،شــاهد بوديم که چطور پيروز شد.از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازي ميکرد. بيشتر روزهاي تعطيل ،پشت آتش نشاني خيابان 17شهريور بازي ميکرديم. خيلي از مدعيها حريف ابراهيم نميشدند. اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر ميگردد به دوران جنگ و شهرگيالنغرب، در آنجــا يک زمين واليبال بود که بچههاي رزمنــده در آن بازي ميکردند. يک روز چند دســتگاه ميني بوس براي بازديــد از مناطق جنگي به گيالن غرب آمدند که مســئول آنها آقاي داودي رئيس ســازمان تربيت بدني بود. آقاي داودي در دبيرستان معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل می شناخت. ايشان مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت :هر طور صالح ميدانيد مصرف کنيد.بعد گفت :دوســتان ما از همه رشتههاي ورزشي هستند و براي بازديد آمدهاند. 27 واليبال تک نفره ابراهيم کمي براي ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به آنها نشان داد.تا اينکه به زمين واليبال رسيديم. آقــاي داودي گفت :چند تــا از بچههاي هيئت واليبال تهران با ما هســتند. نظرت برای برگزاري يك مسابقه چيه؟ ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد.پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست حرفــهاي بودند يک طــرف بودند ،ابراهيم به تنهائــي در طرف مقابل.تعداد زيادي هم تماشاگر بودند. ابراهيم طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچههاي باال زده و زير پيراهني مقابل آنها قرار گرفت.به قدري هم خوب بازي کرد که کمتر کسي باور ميکرد. بازي آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختالف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد.بعد هم بچههاي ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند. آنها باورشان نميشــد يک رزمنده ساده ،مثل حرفهاي ترين ورزشکارها بازي كند. يكبــار هم در پادگان دوكوهــه براي رزمندهها از واليبــال ابراهيم تعريف كردم.يكي از بچهها رفت وتوپ واليبال آورد.بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. او ابتدا زير بار نميرفت و بازي نميكرد اما وقتي اصرار كرديم گفت :پس همه شما يكطرف ،من هم تكي بازي ميكنم! بعــد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند :تا حــاال اينقدر نخنديده بوديم، ابراهيم هر ضربهاي كه ميزد چند نفر به سمت توپ ميرفتند و به هم برخورد ميكردند و روي زمين ميافتادند! ابراهيم درپايان با اختالف زيادي بازي را برد. شرط بندي مهدي فريدوند ،سعيد صالح تاش تقريبًا سال 1354بود.صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم.سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند :ما از بچههاي غرب تهرانيم ،ابراهيم کيه!؟ بعد گفتند :بيا بازي سر 200تومان.دقايقي بعد بازي شروع شد.ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند ،ولي به ابراهيم باختند. همان روز به يكي از محلههاي جنوب شــهر رفتيم.ســر 700تومان شــرط بستيم.بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم.موقع پرداخت پول ،ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه.اگه برنده شــد ما پول نميگيريم.يكي از آنها جلو آمد و شــروع به بازي كرد.ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد.آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد! همه آنها خوشحال از آنجا رفتند.من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم:آقا ابــرام ،چرا اينجوري بازي كردي؟! باتعجــب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! هفتــه بعد دوباره همان بچههاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان آمدند.آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500تومان بازيکردند. ابراهيم پاچههاي شلوارش را باال زد و با پاي برهنه بازي ميکرد.آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند! 29 شرط بندي آن روز هم ابراهيم با اختالف زياد برنده شد. شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد.بعد از نماز ،حاج آقا احکام ميگفت.تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت :پيامبر 9ميفرمايد: «هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد ،در راه باطل و حوادث سخت 1 از دست ميدهد». و نيز فرمودهاند« :کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي 2 چهل روز او پذيرفته نميشود». ابراهيــم با تعجب به صحبتها گــوش ميكرد.بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا وگفت :من امروز ســر واليبال 500تومان تو شــرط بندي برنده شدم.بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت :البته اين پول را به يك خانواده مســتحق بخشيدم! حاج آقا هم گفت :از اين به بعد مواظب باش ،ورزش بکن اما شرط بندي نکن. هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند.اين دفعه با چند يار قويتر ،بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان! ابراهيم گفت :من بازي ميکنم اما شــرط بندي نميکنم.آنها هم شــروع کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهي م و گفتند :ترسيده ،ميدونه ميبازه.يکي ديگه گفت :پول نداره و... ابراهيم برگشت وگفت :شرط بندي حرومه ،من هم اگه ميدونستم هفتههاي قبل با شــما بازي نميکردم ،پول شما رو هم دادم به فقير ،اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم. که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد. ٭٭٭ دوســتش می گفت :بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيهكرد كه ( - 1مواعظ العدديه ص ) 25 ( - 2الحکم الظاهره ج 1ص )317 سالم بر ابراهيم 30 شــرطبندي نكنيد.امــا يكبار با بچههاي محله نازيآباد بــازي كرديم و مبلغ ســنگيني را باختيم! آخــرای بازي بود كه ابراهيم آمد.به خاطر شــرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. از طرفي ما چنين مبلغي نداشــتيم كه پرداخت كنيم.وقتي بازي تمام شــد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت.بعدگفت :كســي هســت بياد تك به تك بزنيم؟ از بچههاي نازيآباد كســي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود.با غرور خاصي جلو آمد وگفتَ :سرچي!؟ ابراهيم گفت :اگه باختي از اين بچهها پول نگيري.او هم قبول كرد. ابراهيــم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم.او با اختالف زياد حريفش را شكست داد.اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد! ٭٭٭ ابراهيم به جز واليبال در بســياري از رشــتههاي ورزشي مهارت داشت.در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود.تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقالب تا ايام انقالب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچههاي زورخانه ميرفتند تجريش.نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند ،بعد هم به حالت دويدن از کوه باال ميرفتند.آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند. فراموش نميكنم.ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند.از ميدان دربند يكي از بچهها را روي كول خود گذاشــت و تا نزديك آبشار دوقلو باال برد! اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقالب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد.در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. کشتي برادران شهيد هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باســتاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن ،به سراغ کشتي رفت. او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد.او کار خود را با وزن 53کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند.آقاي محمدي ،ابراهيم را به خاطر اخالق و رفتارش خيلي دوســت داشــت.آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم ميآموخت. هميشــه ميگفت :اين پســر خيلي آرومه ،اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست.براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته! بارها ميگفت :يه روز ،اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد ،مطمئن باشيد! سالهاي اول دهه 50در مســابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکســت داد.او در حالي که 15ســال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد. مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد! مربيها خيلي از دست او ناراحت شدند.بعدها فهميديم مسابقات در حضور سالم بر ابراهيم 32 وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده.براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود. ســال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد.همان سال در وزن 62کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد. در ســال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشــگاهها وقتي ديد دوست ي خودش در وزن او ،يعني 68کيلو شــرکت کرده ،ابراهيم يک وزن صميم باالتر رفت و در 74کيلو شرکت کرد. در آن ســال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18ساله ،قهرمان 74 کيلو آموزشگاهها شد. تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود. ٭٭٭ صبح زود ابراهيم با وســائل کشتي از خانه بيرون رفت.من و برادرم هم راه افتاديم.هر جائي ميرفت دنبالش بوديم! ســالن هفتتيــ ِر فعلي رفت.ما هم رفتيم توي ســالن و بين ِ تا اينکه داخل تماشاگرها نشستيم.سالن شلوغ بود.ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد. آن روز ابراهيــم چندکشــتي گرفت و همه را پيروز شــد.تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد.ما داخل تماشــاگرها تشويقش ميکرديم.با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت :چرا اومديد اينجا !؟ گفتيم :هيچي ،دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري. بعد گفت :يعني چي !؟ اينجا جاي شما نيست.زود باشين بريم خونه بــا تعجب گفتم :مگه چي شــده!؟ جواب داد :نبايد اينجا بمونين ،پاشــين، پاشين بريم خونه. 33 کشتي همينطور کــه حرف ميزد بلندگو اعالم کرد :کشــتي نيمه نهائي وزن 74 کيلو آقايان هادي و تهراني. ابراهيم نگاهي به ســمت تشــک انداخت و نگاهي به سمت ما.چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش ميکرديم . مربــي ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاري بکن.ولي ابراهيم فقط دفاع ميکرد.نيــم نگاهي هم به ما ميانداخت.مربي که خيلي عصباني شده بود داد زد :ابرام چرا کشتي نميگيري؟ بزن ديگه. ابراهيــم هم با يك فن زيبــا حريف را از روي زمين بلند کرد.بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد.هنوز كشتي تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلي عصباني بود.فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده ،وقتي در راه برگشت صحبت ميکرديم گفت :آدم بايد ورزش را براي قوي شدن انجام بده ،نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت ميكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف ديگهاي هم ندارم. گفتم :مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت :هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره ،از مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم. آن روز ابراهيم به فينال رســيد.اما قبل از مســابقه نهائــي ،همراه ما به خانه ال ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد.ابراهيم هميشه برگشت! او عم ً جمله معروف امام راحل را ميگفت« :ورزش نبايد هدف زندگي شود». قهرمان حسين اهللكرم مسابقات قهرماني 74کيلو باشگاهها بود.ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد.آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود.اکثر حريفها را با اقتدار شکستداد. اگر اين مســابقه را ميزد حتمًا در فينال قهرمان ميشــد.اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت.باالخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد.اما سالها بعد ،همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم.آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکــرد.همه ما هم گوش ميکرديم. تا اينکه رســيد به ماجراي آشــنائي خودش با ابراهيم و گفت :آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74کيلو ،قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم. اما هر چهخواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد! آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهي به من کرد.نََفس عميقي کشــيد وگفت :آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم.اما يکي از پاهايم شديدًا آسيب ديد. 35 قهرمان به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم :رفيق ،اين پاي من آســيب ديده.هواي ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت :باشه داداشَ ،چشم. بازيهاي او را ديده بودم.توي كشــتي اســتاد بود.با اينکه شــگرد ابراهيم ال به پاي من نزديک نشد! فنهائي بود که روي پا ميزد.اما اص ً ولي من ،در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم. ابراهيم با اينکه راحت ميتونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه ،ولي اين کار رو نکرد. بعد ادامه داد :البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود.چون قهرماني براي او تعريف ديگهاي داشت. ولي من خوشــحال بودم.خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود.فکر ميکردم همه ،مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توي فينال با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده ،اما دقيقًا با اولين حرکت همان پاي آســيب ديــده من را گرفت.آه از نهاد من بلند شد.بعد هم من را انداخت روي زمين و باالخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم.اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرماني بود. از آن روز تــا حاال با او رفيقم.چيزهاي عجيبي هم از او ديدهام.خدا را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. صحبتهايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت.من هم برگشتم.در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم. يادم افتاد در مقر ســپاه گيالن غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمندهها جملهاي نوشته شده بود.در مورد ابراهيم نوشته بودند: «ابراهيم هادي رزمندهاي با خصائص پورياي ولي» پورياي ولي ايرج گرائي مسابقات قهرماني باشگاهها در سال 1355بود.مقام اول مسابقات ،هم جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشــور ميرفت.ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد.مربيان ميگفتند: امسال در 74کيلو کسي حريف ابراهيم نيست. مسابقات شروع شــد.ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برميداشت.با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد.کشتيها را يا ضربه ميکرد يبُرد. يا با امتياز باال م به رفقايم گفتم :مطمئن باشــيد ،امسال يه کشتيگير از باشگاه ما ميره تيم ملي.در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد.او با اقتدار به فينال رفت. حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود.ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم :من مسابقههاي حريفت رو ديدم.خيلي ضعيفه ،فقط ابرام جون ،تو رو خدا دقت كن.خوب کشتي بگير ،