سلام بر ابراهیم PDF - زندگینامه شهید ابراهیم هادی

Document Details

1394

ابراهیم هادی

Tags

biography iranian-martyrs iran-iraq war islamic-revolution

Summary

This document is a biography of the martyr ابراهیم هادی. It contains his life story and memories. The book is published by the group فرهنگی شهید ابراهیم هادی in 1394.

Full Transcript

‫فهرست‌نويسي پيش از انتشار كتابخانة ملي جمهوري اسالمي‌ايران‬ ‫سالم بر ابراهیم ‪ :‬زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی‪/‬‬ ‫‏عنوان و نام پدي...

‫فهرست‌نويسي پيش از انتشار كتابخانة ملي جمهوري اسالمي‌ايران‬ ‫سالم بر ابراهیم ‪ :‬زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی‪/‬‬ ‫‏عنوان و نام پديدآور ‪:‬‬ ‫گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی‪.‬‬ ‫[ویراست‪۲‬؟]‪.‬‬ ‫‏وضعيت ويراست ‪:‬‬ ‫انتشارات شهید ابراهیم هادی‪.1394 ،‬‬ ‫مشخصات نشر‪ :‬تهران‪:‬‬ ‫سالم بر ابراهيم‬ ‫‪ 256‬ص‪ :‬.‬مصور‪.‬‬ ‫مشخصات ظاهري‪:‬‬ ‫شابك‪:‬‬ ‫زندگينامه و خاطرات شهيد ابراهيم هادي‬ ‫‪ 9‬ـ ‪ 5‬ـ ‪ 94498‬ـ ‪ 600‬ـ ‪978‬‬ ‫فیپا‬ ‫‏وضعیت فهرست نویسی ‪:‬‬ ‫چاپ شصت و یکم‪.‬‬ ‫‏يادداشت ‪:‬‬ ‫هادی‪ ،‬ابراهیم‪ ،‬‏‫‫‪ - ۱۳۳۶‬‏‏‪.۱۳۶۱‬‬ ‫‏موضوع ‪:‬‬ ‫گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي‬ ‫شهیدان ‪ --‬ایران ‪ --‬بازماندگان ‪ --‬خاطرات‬ ‫‏موضوع ‪:‬‬ ‫جنگ ایران و عراق‪ -- ۱۳۶۷-۱۳۵۹،‬شهیدان ‪ --‬سرگذشتنامه‬ ‫‏موضوع‪:‬‬ ‫گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی‬ ‫‏شناسه افزوده ‪:‬‬ ‫ناشر‪ :‬نشر شهيد ابراهيم هادي‬ ‫‏‫‪۸ 1393‬س‪DSR۱۶۲۶‭‬ /‭ ۱۷‭‬‬ ‫ ‏‫‬‮‪‭ /۰۸۴۳۰۹۲‬‬ ‫‪۹۵۵‬‬ ‫‏رده بندی کنگره ‪:‬‬ ‫‏رده بندی دیویی ‪:‬‬ ‫نوبت چاپ‪ :‬شصت‌وهشتم(بیستم ناشر)‪1394 ،‬‬ ‫‪‬۳۶۵۸۹۵۶‬‬ ‫‏شماره کتابشناسی ملی ‪:‬‬ ‫نشاني ناشر‪ :‬بزرگراه شهيد محالتي‪ ،‬خيابان شهيد صفري‪ ،‬نبش كوچه شهيد نوري‪ ،‬شمارگان‪ 5000 :‬نسخه((مجموع تيراژ‪)181.500:‬‬ ‫‪[email protected]‬‬ ‫پالك ‪ 2‬تلفكس‪33030147:‬‬ ‫باز‌سازی تصاویر متن و جلد‪ :‬آتلیه امينان‬ ‫مركز پخش و ارتباط با گروه فرهنگي و انتشارات شهيد ابراهيم‌هادي‬ ‫‪09127761641‬‬ ‫مركز پخش شــماره(‪ :)2‬خيابــان انقالب‪ ،‬خيابان مظفرجنوبي‪ ،‬نبش آتش‌نشــاني‪ ،‬پـــاك ‪ ،55‬ليتوگرافي‪ :‬سحر‪ ،‬چاپ و صحافي‪ :‬قدياني‬ ‫تلفن‪66407661-66406760:‬‬ ‫طـبقه اول‪ ،‬واحد‪3‬‬ ‫شابك‪978-600-94498-5-9 :‬‬ ‫هم سنگران گروه شــهيد‌هادي در شهرستانها(مراكز پخش)‪:‬‬ ‫قم‪ ،‬پاساژ قدس (پشت حرم)‪ /‬اصفهان فروشگاه گلستان شهدا ‪ /‬نجف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آباد‪/ 03312616068 ،‬شهر كرد‪/ 09382509500 ،‬‬ ‫قیمت‪ 7500 :‬تومان‬ ‫اســتان خراســان جنوبي‪/09151604071 ،‬رشــت‪ /09118760856 ،‬بابــل‪ /09113148568 ،‬بوشــهر‪/09176671554 ،‬‬ ‫همدان‪ /09189033301 ،‬ســبزوار‪ /09359353915 ،‬يزد‪ / 09134503476 ،‬شيراز‪ /09173187630 ،‬ساري‪/ 09119594191 ،‬‬ ‫حق چاپ محفوظ است‪.‬‬ ‫اراك‪ /09188481463 ،‬تبريــز‪ / 04115531363 ،‬اهواز‪ /06112923315 ،‬فســا‪ / 09178405963 ،‬كــرج‪/ 09122206155 ،‬‬ ‫كاشــان‪ /09136892548 ،‬استان ســمنان‪/ 09122245930 ،‬تربت حيدريه ‪/09363263362‬الرســتان ‪/09173810417‬‬ ‫گروه شهيد‌هادي به هيچ نهاد و ارگان‬ ‫اردبيــل ‪/09141552085‬قائمشــهر ‪/09119236670‬اســتان زنجــان‪ /09127527432 ،‬مالیــر‪/09188523633 ،‬‬ ‫دولتي وابستگي نداشته و تالش دارد‬ ‫رفســنجان‪ / 09139939556 ،‬بنــدر انزلــي‪ /09113836328 ،‬بابلســر ‪ /09388652407‬كرمــان‪/09139970473 ،‬‬ ‫در راستاي گســترش فرهنگ ايثار‬ ‫اردكان‪ /09132550372،‬قزوين‪ /09123820615 ،‬دزفول‪ /09168230947 ،‬خمين‪ /09185790059 ،‬نيشــابور‪/09375654764 ،‬‬ ‫ايــام‪ /09183405720 ،‬مشــهد‪ / 05112222204 ،‬اســتان گلســتان‪ / 09113785090 ،‬جيرفــت ‪/ 09130421400‬‬ ‫و معنويت قدم بردارد‪.‬ان‌شــاءاهلل‬ ‫اروميــه‪ /09141470217 ،‬قوچــان‪ /09370621412 ،‬موسســه آفتــاب پنهــان قم(مبادلــه كتــاب)‪09192511036 ،‬‬ ‫سالم بر ابراهيم‬ ‫زندگينامه و خاطرات شهيد ابراهيم هادي‬ ‫گروه فرهنگي شهيد ابراهيم‌ هادي‬ ‫پيشكش به آستان ملكوتي فخراالنبيا‪ï‬‬ ‫پيامبر خوبي‌ها‪ ،‬اباالزهرا‪3‬‬ ‫مصطفي ‪6‬‬ ‫حضرت محمد‬ ‫سالم حضرت ساقي سالم ابراهيم‬ ‫سالم کرده ز زلفت جواب مي‌خواهيم‬ ‫سحر رسيد و نسيم آمد و شبم طي شد‬ ‫به شوق باده‌ي تو ما هنوز در راهيم‬ ‫تبر به دست بيا که‪ ،‬دوباره بت شده‌ايم‬ ‫طناب و دلو بياور‪ ،‬بيا که در چاهيم‬ ‫هزار مرتبه از خود گذشتي و رفتي‬ ‫هزار مرتبه غرق خوديم و مي‌کاهيم‬ ‫تو از ميانه‌ي عرش خدا به ما آگاه‬ ‫و ما که از سر غفلت ز خويش ناگاهيم‬ ‫تو مثل نور نشستي ميان قلب همه‬ ‫دمي نظر به رهت کن که چون پر کاهيم‬ ‫زبان ما که به وصف تو الل مي‌ماند‬ ‫ببين که خير سرم شاعريم و مداحيم‬ ‫صداي صوت اذان تو‪ ،‬هست ما را برد‬ ‫و گرنه از سر شب غرق ناله و آهيم‬ ‫تمام عمر و جواني ما تباهي شد‬ ‫اميدوار به رحمت و عفو اللهيم‬ ‫خوشا به حال تو که وزنه‌اي براي خودت‬ ‫خدا کند که شفاعت شويم‪ ،‬ابراهيم‬ ‫اکبر شيخي ‪ -‬از روابط عمومي مجتمع صنايع‬ ‫شهيد ابراهيم هادي‬ ‫فهرست‬ ‫صفحه‬ ‫ ‬ ‫نام داستان‬ ‫صفحه‬ ‫نام داستان ‬ ‫‪119‬‬ ‫گمنامي‬ ‫‪6‬‬ ‫هوالعشق‬ ‫‪122‬‬ ‫فقط براي خدا‬ ‫‪9‬‬ ‫چرا ابراهيم هادي؟‬ ‫‪124‬‬ ‫محضر بزرگان‬ ‫‪12‬‬ ‫زندگينامه‬ ‫‪127‬‬ ‫زيارت‬ ‫‪14‬‬ ‫محبت پدر‬ ‫‪129‬‬ ‫نارنجك‬ ‫‪16‬‬ ‫روزي حالل‬ ‫‪131‬‬ ‫مطلع‌الفجر‬ ‫‪18‬‬ ‫ورزش باستاني‬ ‫‪135‬‬ ‫معجزه اذان‬ ‫‪22‬‬ ‫پهلوان‬ ‫‪140‬‬ ‫چفيه‬ ‫‪26‬‬ ‫واليبال تک نفره‬ ‫‪142‬‬ ‫شوخ طبعي‌‬ ‫‪28‬‬ ‫شرط بندي‬ ‫‪145‬‬ ‫دو برادر‬ ‫‪31‬‬ ‫کشتي‬ ‫‪147‬‬ ‫سالح كمري‬ ‫‪34‬‬ ‫قهرمان‬ ‫‪152‬‬ ‫فتح‌المبين‬ ‫‪36‬‬ ‫پورياي ولي‬ ‫‪157‬‬ ‫مجروحيت‬ ‫‪39‬‬ ‫شکستن نفس‬ ‫‪160‬‬ ‫مداحي‬ ‫‪43‬‬ ‫يداهلل‬ ‫‪164‬‬ ‫مجلس حضرت زهرا‪3‬‬ ‫‪45‬‬ ‫حوزه حاج آقا مجتهدي‬ ‫‪166‬‬ ‫تابستان شصت و يك‬ ‫‪47‬‬ ‫پيوند الهي‬ ‫‪168‬‬ ‫روش تربيت‬ ‫‪49‬‬ ‫ايام انقالب‬ ‫‪171‬‬ ‫برخورد صحيح‬ ‫‪52‬‬ ‫‪17‬شهريور‬ ‫‪175‬‬ ‫ماجراي مار‬ ‫‪54‬‬ ‫بازگشت امام;‬ ‫‪177‬‬ ‫رضاي خدا‬ ‫‪56‬‬ ‫جهش معنوي‬ ‫‪180‬‬ ‫اخالص‬ ‫‪58‬‬ ‫تأثير کالم‬ ‫‪183‬‬ ‫حاجات مردم و نعمت خدا‬ ‫‪62‬‬ ‫رسيدگي به مردم‬ ‫‪188‬‬ ‫خمس‬ ‫‪65‬‬ ‫کردستان‬ ‫‪190‬‬ ‫ما تو را دوست داريم‬ ‫‪69‬‬ ‫معلم نمونه‬ ‫‪192‬‬ ‫عمليات زين‌العابدين‪7‬‬ ‫‪72‬‬ ‫دبير ورزش‬ ‫‪196‬‬ ‫روزهاي آخر‬ ‫‪74‬‬ ‫نماز اول وقت‬ ‫‪199‬‬ ‫فكه آخرين ميعاد‬ ‫‪77‬‬ ‫برخورد با دزد‬ ‫‪203‬‬ ‫والفجرمقدماتي‬ ‫‪78‬‬ ‫شروع جنگ‬ ‫‪208‬‬ ‫كانال كميل‬ ‫‪83‬‬ ‫دومين حضور‬ ‫‪211‬‬ ‫غروب خونين‬ ‫‪86‬‬ ‫تسبيحات‬ ‫‪214‬‬ ‫اوج مظلوميت‬ ‫‪89‬‬ ‫شهرك المهدي‬ ‫‪218‬‬ ‫اسارت‬ ‫‪92‬‬ ‫حالل مشكالت‬ ‫‪220‬‬ ‫فراق‬ ‫‪94‬‬ ‫گروه شهيد اندرزگو‬ ‫‪222‬‬ ‫تفحص‬ ‫‪98‬‬ ‫شهادت اصغر وصالي‬ ‫‪225‬‬ ‫حضور‬ ‫‪100‬‬ ‫ظاهر ساده‬ ‫‪229‬‬ ‫سالم بر ابراهيم‬ ‫‪102‬‬ ‫چم امام حسن‪7‬‬ ‫‪231‬‬ ‫شهيدان زنده‌اند‬ ‫‪105‬‬ ‫اسير‬ ‫‪233‬‬ ‫اين تذهبون‬ ‫‪107‬‬ ‫نيمه شعبان‬ ‫‪235‬‬ ‫مزار يادبود‬ ‫‪109‬‬ ‫جايزه‬ ‫‪238‬‬ ‫سخن آخر‬ ‫‪112‬‬ ‫ابوجعفر‬ ‫‪241‬‬ ‫تصاویر‬ ‫‪117‬‬ ‫دوست‬ ‫هوالعشق‬ ‫نوشــتار پيــش رو‪ ،‬نه تنها يادآور شــهيدي قهرمان‪ ،‬بلكــه بيانگر احوال‬ ‫مردي است كه با داشتن قهرماني‌ها‪ ،‬پهلواني‌ها‪ ،‬رشادت‌ها‪ ،‬مروت‌ها و‪...‬با‬ ‫دريافت مدال شهادت اكمال يافت‪.‬‬ ‫در عصري كــه نوجوان وجوان ما با تأثير پذيــري از الگوهاي كم مايه‬ ‫در عرصه‌هاي ورزشــي و هنري و‪...‬در كوره راه‌هاي زندگي‪ ،‬يوسف‌وار‬ ‫هر گامشــان را چاهي در پيش‪ ،‬و گرگي در لباس ميش در كمين اســت‪،‬‬ ‫مروري بر زندگي ابراهيم‌ها مي‌تواند چراغي در شــب ظلماني باشــد‪.‬چرا‬ ‫كه پير ما فرمود‪« :‬با اين ستاره‌ها راه را مي‌شود پيدا كرد‪».‬‬ ‫ابراهيم‪ ،‬دانش‌آموخته‌اي از مكتب واليت‪ ،‬كه خود آموزگاري شــد در‬ ‫تدريس خلوص و عشــق و ايثار‪ ،‬جرعه نوشي از جام ساقي كوثر كه خود‬ ‫ساقي گرديد بر تشنگاني چند‪.‬چيرگي بر نفس را آموخت‪ ،‬اما نه از پورياي‬ ‫ولي‪ ،‬كه از مواليش علي‪ 7‬و چه زيبا تصوير كشــيد ســيماي فتوت را‪.‬‬ ‫نشــان داد كه مي‌شود بي‌قدم گرديد سراپاي جهان را و مي‌توان در اوج‬ ‫آزادگي بندگي كرد‪ ،‬ولي فقط حضرت حق را‪.‬‬ ‫در خاطــره تاريــخ پيش از ظهور اســام‪ ،‬جــوان ايراني بــا صفت‌‌هاي‬ ‫مردانگي‪ ،‬قهرماني‪ ،‬ميهن دوستي و‪...‬جلوه‌گري مي‌كرد‪.‬‬ ‫پس از ظهور اسالم با آموختن درس‌‌هاي ديگري چون ايثار‪ ،‬پاكي‪ ،‬نجابت‪،‬‬ ‫صداقت‪ ،‬ديانت‪ ،‬شــهادت و‪...‬كه از اهل بيت ‪ :‬فرا گرفته بود‪ ،‬موجب‬ ‫‪7‬‬ ‫هوالعشق‬ ‫درخشــيدن نام جوان ايراني بر تارك آســمان فضايــل گرديد‪.‬تا جايي كه‬ ‫گردنكشــان مليت‌‌هاي ديگر‌‪ ،‬لب به اعتراف گشوده و مرحبا گويان نامشان‬ ‫را مي‌برده‌اند‪.‬دوره انقالب اسالمي و برهه دفاع مقدس گواه اين مدعاست‪.‬‬ ‫مــروري بر احوال جوان و نوجوان ايرانــي در اين دوران‪ ،‬آن هم تحت‬ ‫رهبري پيري روشن ضمير مانند ديدن درياست!‬ ‫برخي با تماشــاي عظمت و زيبائي ظاهريش لــذت مي‌برند‪.‬برخي گام‬ ‫را فراتر نهاده‪ ،‬عالوه برتماشا‪ ،‬تني بر آب زده تا لذت بيشتري برده باشند‪.‬‬ ‫گروهي به اين قناعت نمي‌كنند‪ ،‬دل به دريا زده تا از قعر آن و از البه‌الي‬ ‫صخره‌هاي زير آب و نهان از ديده‪ ،‬صدفي جسته و گوهري به كف آرند‪.‬‬ ‫والحق چه بســيارند گوهرهاي به دست آمده از درياي دفاع مقدس كه‬ ‫گنجينه‌اي بي‌بديل و ديدني شده‌اند از براي سرافرازي ايران و اسالم عزيز‪.‬‬ ‫و چه بي‌شــمارند گوهراني كه در دل دريا مانده و هنوز دســت غواصي‬ ‫به آن‌ها نرسيده‪.‬‬ ‫و اين از عنايات حضرت حق است كه هر از چندگاهي ُد ّري مي‌نماياند‬ ‫تا بدانيم چه‌ها از اين بيكران نمي‌دانيم!‬ ‫ما چه كرده‌ايم يا چــه خواهيم كرد!؟ آيا اين خاكيان را كه افالكيان بر‬ ‫آدميتشان غبطه مي‌خورند الگو قرار داده‌ايم؟!‬ ‫يا خداي ناكرده ناخلفي از نســل آدم را!! انســان نمايي از دين و دياري‬ ‫ديگر كه با ظاهري زيبا و قهرمان‌گونه‪ ،‬ســوار بر امواج رسانه‌‪ ،‬براي غارت‬ ‫دل و دين جوان و نوجوان ما حمله‌ور شده!؟‬ ‫هر چند نهال‌‌هاي نورس بيشــ ِه شيران ايران‪ ،‬ريشه در خاك واليت دارند‬ ‫و آب از چشــمه‌هاي زالل اشك خورده‌اند‪.‬اشكي كه از طفوليت به همراه‬ ‫نوشيدن شير مادر در محافل روضه سيدالشهداء‪ 7‬در خون و رگشان جاري‬ ‫اســت‪ُ.‬مهر مِهر عباس بر دل دارند و دل به مادر ســادات فاطمه‪ 3‬دارند‪.‬‬ ‫سالم بر ابراهيم‬ ‫‪8‬‬ ‫جوانان ما در پي خوبي و خوبان عالمند و صداقت و عشقشان خلل ناپذير‪،‬‬ ‫محرمي كافي است كه‬ ‫شايد بيگانگان غباري بر رويشــان نشانده باشند‪ ،‬اما ّ‬ ‫درياي وجود و وجدانشان را طوفاني كند و رشته‌هاي خصم را پنبه‪.‬‬ ‫شــايد بي‌ريش‪ ،‬ولي باريشــه‌اند‪.‬ابراهيمي مي‌خواهند كه تبر به دستشان‬ ‫دهد تا بُت نفس خويش درهم شكنند‪.‬‬ ‫بگذريم‪ّ.‬غلو جوان ايرانــي نكرده‌ايم كه موجي گفته‌ايم از دريا‪ ،‬و تنها در‬ ‫پي آنيم كه با معرفي شهيد ابراهيم هادي نشان دهيم ُمشتي نمونه از اين خروار‪.‬‬ ‫گرچه گردآوري خاطراتش بعد از گذشت سال‌‌ها‪ ،‬از دوستاني كه چون‬ ‫او گمنامند بسيار سخت بود‪.‬اما خواجه شيراز نهيب مي‌زد ما را كه‪:‬‬ ‫در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن‬ ‫شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي‬ ‫بــا لطف خدا ده‌ها مصاحبه با دوســتان و خانواده آن عزيز انجام شــد تا‬ ‫برگ‌‌هايي از كتاب زرين عارفي بي‌هياهو‪ ،‬عاشقي دلباخته‪ ،‬معلمي دلسوز‪،‬‬ ‫جواني مســلمان از ديــار خوبا ِن ايران‪ ،‬پهلواني غيور ولــي بي‌ادعا و ياري‬ ‫راستين از نگار پرده‌نشــين مهدي موعود(عج)آماده شود و براي مطالعه و‬ ‫تفکر شما خواننده عزيز تقديم شود‪.‬‬ ‫در خاتمــه از همه كســاني كه بــراي جمع آوري ايــن مجموعه تالش‬ ‫نموده‌انــد تشــكر مي‌كنيم و چشــم انتظاريم تــا با نظرات‪ ،‬پيشــنهادات و‬ ‫انتقادات‪ ،‬ما را در معرفي خوبان این ملت ياري نمايي‪.‬‬ ‫بدان همت تو در نقل خاطره‌اي و يا نقدي بر اين نوشتار اَداي ِديني ناچيز‬ ‫است به آن‌ها كه رفتند تا دين وناموس و ايران ما سرافراز بماند‪.‬‬ ‫كاروان رفت و تو در خواب وبيابان درپيش‬ ‫كي روي‪ ،‬ره زكه پرسي‪ ،‬چه كني‪ ،‬چون باشي‬ ‫چرا ابراهيم هادي؟‬ ‫تابستان سال ‪1386‬بود‪.‬در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت‬ ‫مغرب و عشاء بودم‪.‬حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان‬ ‫بودند‪.‬من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم‪.‬‬ ‫بعد از نماز مغرب‪ ،‬وقتي به اطراف خود نگاه كردم‪ ،‬با کمال تعجب ديدم‬ ‫اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!‬ ‫درست مثل اينكه مسجد‪ ،‬جزيره‌اي در ميان درياست!‬ ‫امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامه‌اي ســفيد بود‪.‬از جا برخاســت و‬ ‫رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد‪.‬از پيرمردي كه در كنارم بود‬ ‫پرسيدم‪ :‬امام جماعت را مي‌شناسي؟‬ ‫جواب داد‪ :‬حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند‪.‬اســتاد حاج آقا حق‬ ‫شناس و حاج آقا مجتهدي‪.‬‬ ‫من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم‬ ‫با دقت تمام به سخنانش گوش‌مي‌كردم‪.‬‬ ‫سكوت عجيبي بود‪.‬همه به ايشان نگاه مي‌كردند‪.‬ايشان ضمن بيان مطالبي‬ ‫در مورد عرفان و اخالق فرمودند‪:‬‬ ‫دوســتان‪ ،‬رفقا‪ ،‬مردم ما را بزرگان عرفان و اخالق مي‌دانند و‪...‬اما رفقاي‬ ‫عزيز‪ ،‬بزرگان اخالق و عرفان عملي اين‌‌ها هستند‪.‬‬ ‫سالم بر ابراهيم‬ ‫‪10‬‬ ‫بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت‪.‬از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم‬ ‫خوب نگاه کنم‪.‬تصوير‪ ،‬چهره مردي با محاسن بلند را نشان مي‌داد كه بلوز‬ ‫قهوه‌اي بر تنش بود‪.‬‬ ‫ال او را شناختم‪.‬من چهره او را بارها ديده‬‫خوب به عكس خيره شدم‪.‬كام ً‬ ‫بودم‪.‬شك نداشتم كه خودش است‪.‬ابراهيم بود‪ ،‬ابراهيم هادي!!‬ ‫سخنان او براي من بسيار عجيب بود‪.‬شيخ حسين زاهد‪ ،‬استاد عرفان و اخالق‬ ‫كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرده‌اند چنين سخني مي‌گويد!؟‬ ‫او ابراهيم را استاد اخالق عملي معرفي‌كرد!؟‬ ‫در همين حال با خودم گفتم‪ :‬شــيخ حسين زاهدكه‪...‬او كه سال‌‌ها قبل از‬ ‫دنيا رفته!!‬ ‫هيجان زده ازخواب پريدم‪.‬ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد ‪1386‬‬ ‫مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم ‪ 9‬بود‪.‬‬ ‫اين خــواب روياي صادقه‌اي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت‪.‬كاغذي‬ ‫برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم‪.‬‬ ‫ديگر خواب به چشمانم نمي‌آمد‪.‬در ذهن‪ ،‬خاطراتي كه از ابراهيم هادي‬ ‫شنيده بودم مرور كردم‪.‬‬ ‫٭٭٭‬ ‫فراموش نمي‌كنم‪.‬آخرين شــب ماه رمضان سال ‪ 1373‬در مسجدالشهداء‬ ‫بودم‪.‬به همراه بچه‌هاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم‪.‬‬ ‫مراســم بخاطر فوت مادر اين شــهيد بود‪.‬منزلشان پشــت مسجد‪ ،‬داخل‬ ‫كوچه شهيد موافق قرار داشت‪.‬‬ ‫حاج حسين اهلل‌كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد‪.‬‬ ‫خاطرات ايشان عجيب بود‪.‬من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده‬ ‫بودم!‬ ‫‪11‬‬ ‫چرا ابراهيم هادي؟‬ ‫آن شب لطف خدا شــامل حال من شد‪.‬من كه جنگ را نديده بودم‪.‬من‬ ‫كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم‪ ،‬اما خدا خواست در آن‬ ‫جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم‪.‬‬ ‫اين صحبت‌‌ها ســال‌‌ها ذهن مرا به خود مشغول كرد‪.‬باورم نمي‌شد‪ ،‬يك‬ ‫رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد!‬ ‫عجيب‌تر آنكه خودش از خدا خواســته بود که گمنام بماند! و با گذشت‬ ‫سال‌‌ها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده!‬ ‫و من در همه كالس‌‌هاي درس و براي همه بچه‌ها از او مي‌گفتم‪.‬‬ ‫٭٭٭‬ ‫هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است‪.‬خواب از چشمانم پريده‪.‬خيلي دوست‬ ‫دارم بدانم چرا شــيخ زاهد‪ ،‬ابراهيم را الگــوي اخالق عملي معرفي كرده؟‬ ‫فرداي آن روز بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم‪.‬‬ ‫ال بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم‪.‬‬ ‫با ديدن چهره او كام ً‬ ‫ديگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوه‌ها و نه در پستوخانه‌هاي خانقاه‬ ‫بايد جست ‪ ،‬بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند‪.‬‬ ‫همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم‪.‬آدرس و تلفن دوستان‬ ‫نزديك شهيد را از او گرفتم‪.‬‬ ‫تصميم خودم را گرفتم‪.‬بايد بهتر و كامل‌تر از قبل ابراهيم را بشناســم‪.‬از‬ ‫خدا هم توفيق خواستم‪.‬‬ ‫شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن بندگان‬ ‫مخلصش بر عهده ما نهاده است‪.‬‬ ‫زندگينامه‬ ‫ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال ‪ 1336‬در محله شــهيدآيت اهلل سعيدي‬ ‫حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود‪.‬‬ ‫او چهارمين فرزند خانواده بشــمار مي‌رفت‪.‬با اين‌ حال پدرش‪ ،‬مشــهدي‬ ‫محمد حسين‪ ،‬به اوعالقه خاصي داشت‪.‬‬ ‫او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود‪.‬پدري که با شغل بقالي‬ ‫توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد‪.‬‬ ‫ابراهيم نوجوان بودکه طعم تلخ يتيمي را چشــيد‪.‬از آنجا بود که همچون‬ ‫مردان بزرگ‪ ،‬زندگي را به پيش برد‪.‬‬ ‫دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني رفت و دبيرســتان را نيز در مدارس‬ ‫ابوريحان و کريم‌خان زند‪.‬‬ ‫ســال ‪ 1355‬توانســت به دريافت ديپلم ادبي نائل شود‪.‬از همان سال‌‌هاي‬ ‫پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد‪.‬‬ ‫حضور در هيئت جوانان وحدت اســامي و همراهي و شاگردي استادي‬ ‫نظير عالمه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود‪.‬‬ ‫در دوران پيروزي انقالب شجاعت‌هاي بسياري از خود نشان داد‪.‬‬ ‫او همزمــان بــا تحصيل علم بــه کار در بازار تهران مشــغول بود‪.‬پس از‬ ‫انقالب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد‪.‬‬ ‫‪13‬‬ ‫زندگينامه‬ ‫ابراهيــم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و‬ ‫بوم مشغول شد‪.‬‬ ‫او اهل ورزش بود‪.‬با ورزش پهلوانان يعني ورزش باســتاني شــروع کرد‪.‬‬ ‫در واليبال وکشــتي بي‌نظيربود‪.‬هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه‬ ‫مي‌ايستاد‪.‬‬ ‫مردانگــي او را مي‌توان در ارتفاعات ســر به فلک کشــيده بازي دراز و‬ ‫گيالن‌غرب تا دشت‌هاي سوزان جنوب مشاهده کرد‪.‬‬ ‫حماســه‌هاي او در اين مناطق هنــوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي‬ ‫مي‌کند‪.‬‬ ‫در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچه‌هاي گردان‌هاي کميل و حنظله‬ ‫درکانال‌‌هاي فكه مقاومت‌کردند‪.‬اماتسليم نشدند‪.‬‬ ‫ســرانجام در ‪ 22‬بهمن سال ‪ 1361‬بعد از فرســتادن بچه‌هاي باقي‌مانده به‬ ‫عقب‪ ،‬تنهاي تنها با خدا همراه شد‪.‬ديگركسي او را نديد‪.‬‬ ‫او هميشه از خدا مي‌خواســت گمنام بماند‪ ،‬چرا كه گمنامي صفت ياران‬ ‫محبوب خداست‪.‬‬ ‫خدا هم دعايش را مســتجاب كرد‪.‬ابراهيم سال‌‌هاست كه گمنام و غريب‬ ‫در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور‪.‬‬ ‫محبت پدر‬ ‫راوی‪ :‬رضا هادي‬ ‫درخانه‌اي کوچک و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي‬ ‫مي‌كرديم‪.‬‬ ‫اولين روزهاي ارديبهشت سال‪ 1336‬بود‪.‬پدر چند روزي است كه خيلي‬ ‫خوشحال است‪.‬‬ ‫خدا در اولين روز اين ماه‪ ،‬پســري به او عطا کرد‪.‬او دائمًا از خدا تشــكر‬ ‫مي‌كرد‪.‬‬ ‫هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم‪ ،‬ولي پدر براي اين پسر‬ ‫تازه متولد شده خيلي ذوق مي‌كند‪.‬‬ ‫البته حق هم دارد‪.‬پسر خيلي با نمكي است‪.‬اسم بچه را هم انتخاب كرد‪:‬‬ ‫«ابراهيم»‬ ‫پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد‬ ‫بود‪.‬و اين اسم واقعًا برازنده او بود‪.‬‬ ‫بســتگان و دوســتان هر وقت او را مي‌ديدند با تعجب مي‌گفتند‪ :‬حســين‬ ‫آقا‪ ،‬تو ســه تا فرزند ديگه هم داري‪ ،‬چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي‬ ‫مي‌كني؟!‬ ‫پــدر با آرامش خاصي جواب مي‌داد‪ :‬اين پســر حالــت عجيبي دارد! من‬ ‫مطمئن هســتم كه ابراهيم من‪ ،‬بنده خوب خدا مي‌شــود‪ ،‬اين پسر نام من را‬ ‫‪15‬‬ ‫محبت پدر‬ ‫هم زنده مي‌كند!‬ ‫راست مي‌گفت‪.‬محبت پدرمان به ابراهيم‪ ،‬محبت عجيبي بود‪.‬‬ ‫هر چند بعد از او‪ ،‬خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد‪،‬‬ ‫اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد‪.‬‬ ‫٭٭٭‬ ‫ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني در خيابان زيبا‌رفت‪.‬اخالق‬ ‫خاصي داشت‪.‬توي همان دوران دبستان نمازش ترك نمي‌شد‪.‬‬ ‫يكبار هم در همان ســال‌هاي دبســتان به دوستش گفته بود‪ :‬باباي من آدم‬ ‫خيلي خوبيه‪.‬تا حاال چند بار امام زمان (عج) را توي خواب ديده‪.‬‬ ‫وقتي هم كه خيلي آرزوي زيارت كربال داشــته‪ ،‬حضرت عباس ‪ 7‬را‬ ‫در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده‪.‬‬ ‫زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود‪ :‬پدرم مي‌گه‪،‬‬ ‫آقاي خميني كه شاه‪ ،‬چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه‪.‬‬ ‫حتــي بابام مي‌گه‪ :‬همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند‪.‬چون مثل‬ ‫دستورات امام زمانه(عج) می مونه‪.‬‬ ‫دوســتانش هم گفته بودند‪ :‬ابراهيم ديگه اين حرف‌‌ها رو نزن‪.‬آقاي ناظم‬ ‫بفهمه اخراجت مي‌كنه‪.‬‬ ‫شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرف‌‌ها عجيب بود‪.‬ولي او به‬ ‫حرف‌‌هاي پدر خيلي اعتقاد داشت‪.‬‬ ‫روزي حالل‬ ‫خواهر شهيد‬ ‫پيامبراعظم‪9‬مي‌فرمايــد‪« :‬فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيد‪،‬‬ ‫‪1‬‬ ‫زيرا هر كه بخواهد مي‌تواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند‪».‬‬ ‫ال كوتاهي‬ ‫بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه‌ها اص ً‬ ‫نكرد‪.‬البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود‪.‬اهل مسجد و هيئت بود و به رزق‬ ‫حالل بسيار اهميت مي‌داد‪.‬او خوب مي‌دانست پيامبر ‪ 9‬مي‌فرمايد‪:‬‬ ‫«عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حالل است»‪.2‬‬ ‫براي همين وقتي عده‌اي از اراذل و اوباش در محله اميريه(شاپور)آن زمان‪،‬‬ ‫اذيتش كردند و نمي‌گذاشتند كاسبي حاللي داشته باشد‪ ،‬مغازه‌اي كه از ارث‬ ‫پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت‪.‬‬ ‫آنجا مشــغول كارگري شد‪.‬صبح تا شــب مقابل كوره مي‌ايستاد‪.‬تازه آن‬ ‫موقع توانست خانه‌اي كوچك بخرد‪.‬‬ ‫ابراهيــم بارها گفته بود‪ :‬اگر پــدرم بچه‌هاي خوبي تربيــت كرد‪.‬به خاطر‬ ‫سختي‌هائي بود كه براي رزق حالل مي‌كشيد‪.‬‬ ‫هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد مي‌كرد مي‌گفت‪ :‬پدرم با من‬ ‫حفــظ قرآن را كار مي‌كرد‪.‬هميشــه مرا با خودش به مســجد مي‌برد‪.‬بيشــتر‬ ‫وقت‌‌ها به مسجد آيت‌اهلل‌نوري پائين چهارراه سرچشمه مي‌رفتيم‪.‬‬ ‫‪( -1‬نهج‌الفصاحه حديث‪)370‬‬ ‫‪( -2‬بحار االنوار ج ‪103‬ص ‪)7‬‬ ‫‪17‬‬ ‫روزي حالل‬ ‫آنجا هيئت حضرت علي اصغر‪ 7‬بر پا بود‪.‬پدرم افتخار خادمي آن هيئت‬ ‫را داشت‪.‬‬ ‫يادم هســت كه در همان سال‌‌های پاياني دبســتان‪ ،‬ابراهيم كاري كرد كه‬ ‫پدر عصباني شد و گفت‪ :‬ابراهيم برو بيرون‪ ،‬تا شب هم برنگرد‪.‬‬ ‫ابراهيم تا شب به خانه نيامد‪.‬همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه‬ ‫كرده‪.‬اما روي حرف پدر حرفي نمي‌زدند‪.‬‬ ‫شــب بود كه ابراهيم برگشــت‪.‬با ادب به همه سالم كرد‪.‬بالفاصله سؤال‬ ‫كــردم‪ :‬ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان‬ ‫مي‌داد اما منتظر جواب ابراهيم بود‪.‬‬ ‫ابراهيم خيلي آهسته گفت‪ :‬تو كوچه راه مي‌رفتم‪ ،‬ديدم يه پيرزن كلي وسائل‬ ‫خريده‪ ،‬نمي‌دونه چيكار كنه و چطوري بره خونه‪.‬من هم رفتم كمك كردم‪.‬‬ ‫وسايلش را تا منزلش بردم‪.‬پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد‪.‬‬ ‫نمي‌خواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد‪.‬من هم مطمئن بودم اين پول‬ ‫حالله‪ ،‬چون براش زحمت كشيده بودم‪.‬ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم‪.‬‬ ‫پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست‌‪.‬خوشحال‬ ‫بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حالل اهميت مي‌دهد‪.‬‬ ‫دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود‪.‬محبتي عجيب بين آن‬ ‫دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود‪.‬اما اين‬ ‫رابطه دوستانه زياد طوالني نشد!‬ ‫ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت‌هاي پدر را از دســت داد‪.‬در‬ ‫يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد‪.‬از آن‬ ‫پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد‪.‬آن ســال‌‌ها بيشــتر دوســتان و‬ ‫آشنايان به او توصيه مي‌كردند به سراغ ورزش برود‪.‬او هم قبول كرد‪.‬‬ ‫ورزش باستاني‬ ‫جمعي از دوستان شهيد‬ ‫اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد‪.‬او شب‌‌ها‬ ‫به زورخانه حاج حسن مي‌رفت‪.‬‬ ‫حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار‪ ،‬عارفي وارســته بود‪.‬او‬ ‫زورخانه‌اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت‪.‬ابراهيم هم يكي از ورزشكاران‬ ‫اين محيط ورزشي و معنوي شد‪.‬‬ ‫حاج حسن‪ ،‬ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع مي‌كرد‪.‬سپس حديثي‬ ‫مي‌گفت و ترجمه مي‌كرد‪.‬بيشتر شب‌‌ها‪ ،‬ابراهيم را مي‌فرستاد وسط گود‪ ،‬او‬ ‫هم در يك دور ورزش‪ ،‬معموالً يك ســوره قرآن‪ ،‬دعاي توسل و يا اشعاري‬ ‫در مورد اهل بيت مي‌خواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك مي‌كرد‪.‬‬ ‫از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه‌ها‬ ‫به اذان مغرب مي‌رســيد‪ ،‬بچه‌ها ورزش را قطع مي‌كردند و داخل همان گود‬ ‫زورخانه‪ ،‬پشت سر حاج حسن نماز جماعت مي‌خواندند‪.‬‬ ‫به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقالب‪ ،‬درس ايمان و اخالق‬ ‫را در كنار ورزش به جوان‌ها مي‌آموخت‪.‬‬ ‫فرامــوش نمي‌كنم‪ ،‬يكبــار بچه‌ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و‬ ‫مشغول خداحافظي بودند‪.‬يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را‬ ‫نيز در بغل داشت‪.‬‬ ‫‪19‬‬ ‫ورزش باستاني‬ ‫بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت‪ :‬حاج حســن كمكم كن‪.‬بچه‌ام‬ ‫مريضه‪ ،‬دكترا جوابش كردند‪.‬داره از دستم مي‌ره‪.‬نََفس شما حقه‪ ،‬تو رو خدا‬ ‫دعا كنيد‪.‬تو رو خدا‪...‬بعد شروع به گريه كرد‪.‬‬ ‫ابراهيم بلند شد و گفت‪ :‬لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود‪.‬‬ ‫خودش هم آمد وســط گود‪.‬آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش‪ ،‬دعاي‬ ‫توســل را با بچه‌ها زمزمه كرد‪.‬بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد‪.‬‬ ‫آن مرد هم با بچه‌اش در گوشه‌اي نشسته بود و گريه مي‌كرد‪.‬‬ ‫دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت‪ :‬بچه‌ها روز جمعه ناهار دعوت‬ ‫شديد! با تعجب پرسيدم‪ :‬كجا !؟‬ ‫گفت‪ :‬بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود‪ ،‬همان آقا دعوت كرده‪.‬بعد‬ ‫ادامه داد‪ :‬الحمدهلل مشكل بچه‌اش برطرف شده‪.‬دكتر هم گفته بچه‌ات خوب‬ ‫شده‪.‬براي همين ناهار دعوت كرده‪.‬‬ ‫برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم‪.‬مثل کسي که چيزي نشنيده‪ ،‬آماده رفتن‬ ‫مي‌شد‪.‬اما من شک نداشتم‪ ،‬دعاي توسلي‌که ابراهيم با آن شور و حال عجيب‬ ‫خواند کار خودش را کرده‪.‬‬ ‫٭٭٭‬ ‫بارها مي‌ديدم ابراهيم‪ ،‬با بچه‌هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال‬ ‫مسائل ديني بودند رفيق مي‌شــد‪.‬آن‌ها را جذب ورزش مي‌کرد و به مرور به‬ ‫مسجد و هيئت مي‌كشاند‪.‬‬ ‫يکي از آن‌ها خيلي از بقيه بدتر بود‪.‬هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي‬ ‫ال چيزي از دين نمي‌دانســت‪.‬نه نماز و نه روزه‪ ،‬به هيچ‬‫خالفش مي‌گفت! اص ً‬ ‫چيــز هم اهميت نمي‌داد‪.‬حتي مي‌گفت‪ :‬تا حاال هيچ جلســه مذهبي يا هيئت‬ ‫نرفته‌ام‪.‬به ابراهيم گفتم‪ :‬آقا ابرام اين‌‌ها کي هستند دنبال خودت مي‌ياري!؟ با‬ ‫تعجب پرسيد‪ :‬چطور‪ ،‬چي شده؟!‬ ‫سالم بر ابراهيم‬ ‫‪20‬‬ ‫گفتم‪ :‬ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد‪.‬بعد هم آمد وکنار من‬ ‫نشست‪.‬حاج آقا داشت صحبت مي‌کرد‪.‬از مظلوميت امام حسين‪7‬وکارهاي‬ ‫يزيد مي‌گفت‪.‬‬ ‫اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش مي‌کرد‪.‬وقتي چراغ‌ها خاموش‬ ‫شد‪.‬به جاي اينکه اشك بريزه‪ ،‬مرتب فحش‌هاي ناجور به يزيد مي‌داد!!‬ ‫ابراهيمداشتباتعجبگوشمي‌کرد‪.‬يكدفعهزدزيرخنده‪.‬بعدهمگفت‪:‬عيبي‬ ‫نداره‪ ،‬اين پسر تا حاال هيئت نرفته و گريه نکرده‪.‬مطمئن باش با امام حسين‪7‬‬ ‫که رفيق بشه تغيير مي‌كنه‪.‬ما هم اگر اين بچه‌ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم‪.‬‬ ‫دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار‬ ‫گذاشت‪.‬اويکيازبچه‌هايخوبورزشکارشد‪.‬چندماهبعدودريکيازروزهاي‬ ‫عيد‪ ،‬همان پسر را ديدم‪.‬بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد‪.‬‬ ‫بعدگفت‪ :‬رفقا من مديون همه شما هستم‪ ،‬من مديون آقا ابرام هستم‪.‬از خدا‬ ‫خيلي ممنونم‪.‬من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود االن کجا بودم و‪....‬‬ ‫مــا هم بــا تعجب نگاهش مي‌کرديم‪.‬بــا بچه‌ها آمديم بيــرون‪ ،‬توي راه به‬ ‫کارهاي ابراهيم دقت مي‌کردم‪.‬‬ ‫چقــدر زيبا يکي يکي بچه‌ها را جــذب ورزش مي‌کرد‪ ،‬بعد هم آن‌ها را به‬ ‫مسجد و هيئت مي‌کشاند و به قول خودش مي‌انداخت تو دامن امام حسين‪.7‬‬ ‫ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين‪ 7‬افتادم كه فرمودند‪« :‬يا علي‪ ،‬اگر يک‬ ‫‪1‬‬ ‫نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي‌تابد باالتر است»‪.‬‬ ‫٭٭٭‬ ‫از ديگــر کارهائي که در مجموعه ورزش باســتاني انجام مي‌شــد اين بود‬ ‫که بچه‌ها به صورت گروهــي به زورخانه‌هاي ديگر مي‌رفتند و آنجا ورزش‬ ‫مي‌کردند‪.‬يک ِ‬ ‫شب ماه رمضان ما به زورخانه‌اي درکرج رفتيم‪.‬‬ ‫‪ -1‬بحاراالنوار عربي جلد ‪ 5‬ص ‪28‬‬ ‫‪21‬‬ ‫ورزش باستاني‬ ‫آن شب را فراموش نمي‌کنم‪.‬ابراهيم شعر مي‌خواند‪.‬دعا مي‌خواند و ورزش‬ ‫مي‌کرد‪.‬مدتي طوالني بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانه‌اي‬ ‫بود‪.‬چند سري بچه‌هاي داخل گود عوض شدند‪ ،‬اما ابراهيم همچنان مشغول‬ ‫ال به کسي توجه نمي‌کرد‪.‬‬ ‫شنا بود‪.‬اص ً‬ ‫پيرمردي در باالي ســكو نشســته بود و به ورزش بچه‌ها نگاه مي‌کرد‪.‬پيش‬ ‫من آمد‪.‬ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت‪ :‬آقا‪ ،‬اين جوان كيه؟! با تعجب‬ ‫گفتم‪ :‬چطور مگه!؟ گفت‪« :‬من كه وارد شدم‪ ،‬ايشان داشت شنا مي‌رفت‪.‬من‬ ‫با تســبيح‪ ،‬شنا رفتنش را شمردم‪.‬تا االن هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا‬ ‫شنا! تو رو خدا بيارش باال االن حالش به هم مي‌خوره‪ ».‬وقتی ورزش تمام شد‬ ‫ال احساس خستگي نمي‌کرد‪.‬انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!‬ ‫ابراهيم اص ً‬ ‫البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام مي‌داد‪.‬هميشــه مي‌گفت‪:‬‬ ‫بــراي خدمت به خدا و بندگانش‪ ،‬بايد بدني قوي داشــته باشــيم‪.‬مرتب دعا‬ ‫مي‌کردكه‪ :‬خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن‪.‬‬ ‫ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه‬ ‫کرد‪.‬حسابي سرزبان‌‌ها افتاده و انگشت نما شده بود‪.‬اما بعد از مدتي ديگر جلوي‬ ‫بچه‌ها چنين کارهائي را انجام نداد! مي‌گفت‪ :‬اين کارها عامل غرور انسان می شه‪.‬‬ ‫مي‌گفت‪ :‬مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قوي‌تر از بقيه است‪.‬من‬ ‫اگر جلوي ديگران ورزش‌هاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم‬ ‫مي‌شوم‪.‬در واقع خودم را مطرح کرده‌ام و اين کار اشتباه است‪.‬‬ ‫بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و مي‌ديد که شــخصي خسته شده وکم‬ ‫آورده‪ ،‬سريع ورزش را عوض مي‌کرد‪.‬‬ ‫اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن‪ ،‬زماني بود که ســيد‬ ‫حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به‬ ‫زورخانه آمده بود و با بچه‌ها ورزش مي‌کرد‪.‬‬ ‫پهلوان‬ ‫حسين اهلل‌كرم‬ ‫ســيد حسين طحامي(کشتي‌گير قهرمان جهان) به زورخانه ما آمده بود و با‬ ‫بچه‌ها ورزش مي‌کرد‪.‬‬ ‫هر چند مدتي بود که ســيد به مســابقات قهرماني نمي‌رفت‪ ،‬اما هنوز بدني‬ ‫بســيار ورزيده و قوي داشــت‪.‬بعد از پايان ورزش رو کرد به حاج حســن و‬ ‫گفت‪ :‬حاجي‪ ،‬کسي هست با من کشتي بگيره؟‬ ‫حاج حســن نگاهي به بچه‌ها کرد و گفت‪ :‬ابراهيم‪ ،‬بعد هم اشاره کرد؛ برو‬ ‫وسط گود‪.‬‬ ‫معموالً در کشتي پهلواني‪ ،‬حريفي که زمين بخورد‪ ،‬يا خاک شود مي‌بازد‪.‬‬ ‫کشتي شــروع شد‪.‬همه ما تماشــا مي‌کرديم‪.‬مدتي طوالني دو کشتي‌گير‬ ‫درگير بودند‪.‬اما هيچکدام زمين نخوردند‪.‬‬ ‫فشار زيادي به هر دو نفرشان آمد‪ ،‬اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب‬ ‫كند‪ ،‬اين کشتي پيروز نداشت‪.‬‬ ‫بعد از کشتي سيد حسين بلندبلند مي‌گفت‪ :‬بارک اهلل‪ ،‬بارک اهلل‪ ،‬چه جوان‬ ‫شجاعي‪ ،‬ماشاءاهلل پهلوون!‬ ‫٭٭٭‬ ‫ورزش تمام شده بود‪.‬حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه مي‌کرد‪.‬‬ ‫ابراهيم آمد جلو و باتعجب گفت‪ :‬چيزي شده حاجي!؟‬ ‫‪23‬‬ ‫پهلوان‬ ‫حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت‪ :‬تو قديم‌هاي اين تهرون‪،‬‬ ‫دو تا پهلوون بودند به نام‌هاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش‪،‬‬ ‫اون‌‌ها خيلي با هم دوست و رفيق بودند‪.‬‬ ‫توي کشــتي هم هيچکس حريفشــان نبــود‪.‬اما مهمتر از همــه اين بود که‬ ‫بنده‌هاي خالصي براي خدا بودند‪.‬‬ ‫هميشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آيه قرآ ‌ن و يه روضه مختصر‬ ‫و با چشمان اشــک‌آلود براي آقا اباعبداهلل‪ 7‬شروع مي‌کردند‪.‬نََفس گرم‬ ‫حاج محمد صادق و حاج سيد حسن‪ ،‬مريض شفا مي‌داد‪.‬‬ ‫بعــد ادامه داد‪ :‬ابراهيم‪ ،‬من تو رو يه پهلوون مي‌دونم مثل اون‌‌ها! ابراهيم هم‬ ‫لبخندي زد و گفت‪ :‬نه حاجي‪ ،‬ما کجا و اون‌‌ها کجا‪.‬‬ ‫بعضــي از بچه‌ها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف مي‌کرد‪،‬‬ ‫ناراحت شدند‪.‬‬ ‫فرداي آن روز پنج پهلوان از يکي از زورخانه‌هاي تهران به آنجا آمدند‪.‬قرار‬ ‫شد بعد از ورزش با بچه‌هاي ما کشتي بگيرند‪.‬همه قبول کردند که حاج حسن‬ ‫داور شود‪.‬بعداز ورزش کشتي‌ها شروع شد‪.‬‬ ‫ي را بچه‌هاي ما بردند‪ ،‬دو تا هم آن‌ها‪.‬اما‬‫چهار مسابقه برگزار شد‪ ،‬دو کشت ‌‬ ‫در کشتي آخركمي شلوغ کاري شد!‬ ‫آن‌ها سر حاج حسن داد مي‌زدند‪.‬حاج حسن هم خيلي ناراحت شده بود‪.‬‬ ‫من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدي بين ابراهيم و يکي از بچه‌هاي مهمان‬ ‫اســت‪.‬آن‌ها هم که ابراهيم را خوب مي‌شناختند مطمئن بودند که مي‌بازند‪.‬‬ ‫براي همين شلوغ کاري کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!‬ ‫همه عصباني بودند‪.‬چند لحظه‌اي نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد‪.‬با‬ ‫لبخندي که بر لب داشــت با همه بچه‌هاي مهمان دست داد‪.‬آرامش به جمع‬ ‫ما برگشت‪.‬‬ ‫سالم بر ابراهيم‬ ‫‪24‬‬ ‫بعد هم گفت‪ :‬من کشتي نمي‌گيرم! همه با تعجب پرسيديم‪ :‬چرا !؟‬ ‫كمي مكث كرد و به آرامي گفت‪ :‬دوســتي و رفاقت ما خيلي بيشتر از اين‬ ‫حرف‌‌ها وكارها ارزش داره!‬ ‫بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يك صلوات پايان کشتي‌ها را اعالم کرد‪.‬‬ ‫شــايد در آن روز برنده و بازنده نداشتيم‪.‬اما برنده واقعي فقط ابراهيم بود‪.‬‬ ‫وقتي هم مي‌خواستيم لباس بپوشيم و برويم‪.‬حاج حسن همه ما را صدا کرد و‬ ‫گفت‪ :‬فهميديد چرا‌گفتم ابراهيم پهلوانه!؟‬ ‫ما همه ساکت بوديم‪ ،‬حاج حسن ادامه داد‪ :‬ببينيد بچه‌ها‪ ،‬پهلواني يعني همين‬ ‫کاري که امروز ديديد‪.‬‬ ‫ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد‪.‬‬ ‫ابراهيم به خاطر خدا با اون‌‌ها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي کينه و دعوا‬ ‫را گرفت‪.‬بچه‌ها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد‪.‬‬ ‫٭٭٭‬ ‫داستان پهلواني‌هاي ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهاي پيروزي انقالب پيش‬ ‫آمد‪.‬‬ ‫بعد از آن اکثر بچه‌ها درگير مســائل انقالب شدند و حضورشان در ورزش‬ ‫باستاني خيلي کمتر شد‪.‬‬ ‫تا اينکه ابراهيم پيشــنهاد داد که صبح‌ها در زورخانه نماز جماعت صبح را‬ ‫بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند‪.‬‬ ‫بعد ازآن هر روز صبح براي اذان در زورخانه جمع مي‌شديم‪.‬نماز صبح را به‬ ‫جماعت مي‌خوانديم و ورزش را شروع مي‌کرديم‪.‬بعد هم صبحانه مختصري‬ ‫و به سر کارهايمان مي‌رفتيم‪.‬‬ ‫ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشــحال بود‪.‬چــرا که از طرفي ورزش بچه‌ها‬ ‫تعطيل نشده بود و از طرفي بچه‌ها نماز صبح را به جماعت مي‌خواندند‪.‬‬ ‫‪25‬‬ ‫پهلوان‬ ‫هميشــه هم حديث پيامبر گرامي اســام را مي‌خواند‪ «:‬اگر نماز صبح را به‬ ‫جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوبتر است‪».‬‬ ‫با شروع جنگ تحميلي فعاليت زورخانه بسيار کم شد‪.‬اکثر بچه‌ها در جبهه‬ ‫حضور داشتند‪.‬‬ ‫ابراهيم هم کمتر به تهران مي‌آمد‪.‬يکبار هم که آمده بود‪ ،‬وســائل ورزش‬ ‫باســتاني خــودش را برد و در همان مناطق جنگي بســاط ورزش باســتاني را‬ ‫راه‌اندازي کرد‪.‬‬ ‫زورخانه حاج حســن تــوکل‪ ،‬در تربيت پهلوان‌هاي واقعــي زبانزد بود‪.‬از‬ ‫بچه‌هاي آنجا به جز ابراهيم‪ ،‬جوان‌هاي بســياري بودند که در پيشگاه خداوند‬ ‫پهلوانيشان اثبات شده بود!‬ ‫آن‌ها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوان‌هاي واقعي همين‌ها‬ ‫هستند‪.‬‬ ‫دوران زيبا و معنوي زورخانه حاج حسن در همان سال‌‌هاي اول دفاع مقدس‪،‬‬ ‫با شهادت شهيد حسن شهابي(مرشــد زورخانه) شهيد اصغررنجبران(فرمانده‬ ‫‌خرمدل‪ ،‬حسن‬ ‫تيپ عمار) و شــهيدان‌ســيدصالحي‪ ،‬محمدشــاهرودي‪ ،‬علي ّ‬ ‫‌زاهدي‪ ،‬ســيد محمد سبحاني‪ ،‬سيد جواد مجد پور‪ ،‬رضاپند‪ ،‬حمداهلل مرادي‪،‬‬ ‫رضا هوريار‪ ،‬مجيد فريدوند‪ ،‬قاســم كاظمي و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و‬ ‫همچنين جانبازي حاج علي نصراهلل‪ ،‬مصطفي هرندي وعلي مقدم و همچنين‬ ‫درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد‪.‬‬ ‫مدتــی بعد با تبديل محل زورخانه به ســاختمان مســکوني‪ ،‬دوران ورزش‬ ‫باستانی ما هم به خاطره‌ها پيوست‪.‬‬ ‫واليبال تک نفره‬ ‫جمعي از دوستان شهيد‬ ‫بازوان قوي ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياري از‬ ‫ورزش‌ها قهرمان اســت‪.‬در زنگ‌‌هاي ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود‪.‬‬ ‫هيچکس از بچه‌ها حريف او نمي‌شد‪.‬‬ ‫يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد! فقط اجازه داشت‬ ‫که سه ضربه به توپ بزند‪.‬‬ ‫همه ما از جمله معلم ورزش‪ ،‬شــاهد بوديم که چطور پيروز شد‪.‬از آن روز‬ ‫به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازي مي‌کرد‪.‬‬ ‫بيشتر روزهاي تعطيل‪ ،‬پشت آتش نشاني خيابان ‪ 17‬شهريور بازي مي‌کرديم‪.‬‬ ‫خيلي از مدعي‌ها حريف ابراهيم نمي‌شدند‪.‬‬ ‫اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر مي‌گردد به دوران جنگ و شهرگيالنغرب‪،‬‬ ‫در آنجــا يک زمين واليبال بود که بچه‌هاي رزمنــده در آن بازي مي‌کردند‪.‬‬ ‫يک روز چند دســتگاه ميني بوس براي بازديــد از مناطق جنگي به گيالن‬ ‫غرب آمدند که مســئول آن‌ها آقاي داودي رئيس ســازمان تربيت بدني بود‪.‬‬ ‫آقاي داودي در دبيرستان معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل می شناخت‪.‬‬ ‫ايشان مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت‪ :‬هر طور صالح مي‌دانيد‬ ‫مصرف کنيد‪.‬بعد گفت‪ :‬دوســتان ما از همه رشته‌هاي ورزشي هستند و براي‬ ‫بازديد آمده‌اند‪.‬‬ ‫‪27‬‬ ‫واليبال تک نفره‬ ‫ابراهيم کمي براي ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به‬ ‫آن‌ها نشان داد‪.‬تا اينکه به زمين واليبال رسيديم‪.‬‬ ‫آقــاي داودي گفت‪ :‬چند تــا از بچه‌هاي هيئت واليبال تهران با ما هســتند‪.‬‬ ‫نظرت برای برگزاري يك مسابقه چيه؟‬ ‫ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد‪.‬پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست‬ ‫حرفــه‌اي بودند يک طــرف بودند‪ ،‬ابراهيم به تنهائــي در طرف مقابل‪.‬تعداد‬ ‫زيادي هم تماشاگر بودند‪.‬‬ ‫ابراهيم طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچه‌هاي باال زده و زير پيراهني مقابل‬ ‫آن‌ها قرار گرفت‪.‬به قدري هم خوب بازي کرد که کمتر کسي باور مي‌کرد‪.‬‬ ‫بازي آن‌ها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختالف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام‬ ‫شد‪.‬بعد هم بچه‌هاي ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند‪.‬‬ ‫آن‌ها باورشان نمي‌شــد يک رزمنده ساده‪ ،‬مثل حرفه‌اي ترين ورزشکارها‬ ‫بازي كند‪.‬‬ ‫يكبــار هم در پادگان دوكوهــه براي رزمنده‌ها از واليبــال ابراهيم تعريف‬ ‫كردم‪.‬يكي از بچه‌ها رفت وتوپ واليبال آورد‪.‬بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد‬ ‫و ابراهيم را هم صدا كرد‪.‬‬ ‫او ابتدا زير بار نمي‌رفت و بازي نمي‌كرد اما وقتي اصرار كرديم گفت‪ :‬پس‬ ‫همه شما يكطرف‪ ،‬من هم تكي بازي مي‌كنم!‬ ‫بعــد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند‪ :‬تا حــاال اينقدر نخنديده بوديم‪،‬‬ ‫ابراهيم هر ضربه‌اي كه مي‌زد چند نفر به سمت توپ مي‌رفتند و به هم برخورد‬ ‫مي‌كردند و روي زمين مي‌افتادند!‬ ‫ابراهيم درپايان با اختالف زيادي بازي را برد‪.‬‬ ‫شرط بندي‬ ‫مهدي فريدوند‪ ،‬سعيد صالح تاش‬ ‫تقريبًا سال ‪ 1354‬بود‪.‬صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم‪.‬سه نفرغريبه‬ ‫جلو آمدند و گفتند‪ :‬ما از بچه‌هاي غرب تهرانيم‪ ،‬ابراهيم کيه!؟‬ ‫بعد گفتند‪ :‬بيا بازي سر ‪ 200‬تومان‪.‬دقايقي بعد بازي شروع شد‪.‬ابراهيم تک‬ ‫و آن‌ها سه نفر بودند‪ ،‬ولي به ابراهيم باختند‪.‬‬ ‫همان روز به يكي از محله‌هاي جنوب شــهر رفتيم‪.‬ســر ‪ 700‬تومان شــرط‬ ‫بستيم‪.‬بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم‪.‬موقع پرداخت پول‪ ،‬ابراهيم فهميد‬ ‫آن‌ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند‪.‬‬ ‫يكدفعه ابراهيم گفت ‪:‬آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه‪.‬اگه برنده شــد ما‬ ‫پول نمي‌گيريم‪.‬يكي از آن‌ها جلو آمد و شــروع به بازي كرد‪.‬ابراهيم خيلي‬ ‫ضعيف بازي كرد‪.‬آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!‬ ‫همه آن‌ها خوشحال از آنجا رفتند‪.‬من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم‬ ‫گفتم‪:‬آقا ابــرام‪ ،‬چرا اينجوري بازي كردي؟! باتعجــب نگاهم كرد وگفت‪:‬‬ ‫مي‌خواستم ضايع نشن! همه اين‌‌ها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود!‬ ‫هفتــه بعد دوباره همان بچه‌هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان‬ ‫آمدند‪.‬آن‌ها پنج نفره با ابراهيم سر ‪ 500‬تومان بازي‌کردند‪.‬‬ ‫ابراهيم پاچه‌هاي شلوارش را باال زد و با پاي برهنه بازي مي‌کرد‪.‬آنچنان به‬ ‫توپ ضربه مي‌زد که هيچکس نمي‌توانست آن را جمع کند!‬ ‫‪29‬‬ ‫شرط بندي‬ ‫آن روز هم ابراهيم با اختالف زياد برنده شد‪.‬‬ ‫شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد‪.‬بعد از نماز‪ ،‬حاج آقا احکام مي‌گفت‪.‬تا‬ ‫اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت‪ :‬پيامبر ‪ 9‬مي‌فرمايد‪:‬‬ ‫«هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد‪ ،‬در راه باطل و حوادث سخت‬ ‫‪1‬‬ ‫از دست مي‌دهد»‪.‬‬ ‫و نيز فرموده‌اند‪« :‬کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي‬ ‫‪2‬‬ ‫چهل روز او پذيرفته نمي‌شود»‪.‬‬ ‫ابراهيــم با تعجب به صحبت‌ها گــوش مي‌كرد‪.‬بعد با هم رفتيم پيش حاج‬ ‫آقا وگفت‪ :‬من امروز ســر واليبال ‪ 500‬تومان تو شــرط بندي برنده شدم‪.‬بعد‬ ‫هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت‪ :‬البته اين پول را به يك خانواده مســتحق‬ ‫بخشيدم!‬ ‫حاج آقا هم گفت‪ :‬از اين به بعد مواظب باش ‪ ،‬ورزش بکن اما شرط بندي نکن‪.‬‬ ‫هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند‪.‬اين دفعه با چند يار قوي‌تر‪ ،‬بعدگفتند‪:‬‬ ‫اين دفعه بازي سر هزارتومان!‬ ‫ابراهيم گفت‪ :‬من بازي مي‌کنم اما شــرط بندي نمي‌کنم‪.‬آن‌ها هم شــروع‬ ‫کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهي ‌م و گفتند‪ :‬ترسيده‪ ،‬مي‌دونه‬ ‫مي‌بازه‪.‬يکي ديگه گفت‪ :‬پول نداره و‪...‬‬ ‫ابراهيم برگشت وگفت‪ :‬شرط بندي حرومه‪ ،‬من هم اگه مي‌دونستم هفته‌هاي‬ ‫قبل با شــما بازي نمي‌کردم‪ ،‬پول شما رو هم دادم به فقير‪ ،‬اگر دوست داريد‪،‬‬ ‫بدون شرط بندي بازي مي‌کنيم‪.‬‬ ‫که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد‪.‬‬ ‫٭٭٭‬ ‫دوســتش می گفت‪ :‬بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيه‌كرد كه‬ ‫‪( - 1‬مواعظ العدديه ص ‪) 25‬‬ ‫‪( - 2‬الحکم الظاهره ج ‪ 1‬ص ‪)317‬‬ ‫سالم بر ابراهيم‬ ‫‪30‬‬ ‫شــرط‌بندي نكنيد‪.‬امــا يكبار با بچه‌هاي محله نازي‌آباد بــازي كرديم و مبلغ‬ ‫ســنگيني را باختيم! آخــرای بازي بود كه ابراهيم آمد‪.‬به خاطر شــرط بندي‬ ‫خيلي از دست ما عصباني شد‪.‬‬ ‫از طرفي ما چنين مبلغي نداشــتيم كه پرداخت كنيم‪.‬وقتي بازي تمام شــد‬ ‫ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت‪.‬بعدگفت‪ :‬كســي هســت بياد تك به تك‬ ‫بزنيم؟‬ ‫از بچه‌هاي نازي‌آباد كســي بود به نام ح‪.‬ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم‬ ‫برق بود‪.‬با غرور خاصي جلو آمد وگفت‪َ :‬سرچي!؟‬ ‫ابراهيم گفت‪ :‬اگه باختي از اين بچه‌ها پول نگيري‪.‬او هم قبول كرد‪.‬‬ ‫ابراهيــم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم‪.‬او با اختالف‬ ‫زياد حريفش را شكست داد‪.‬اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد!‬ ‫٭٭٭‬ ‫ابراهيم به جز واليبال در بســياري از رشــته‌هاي ورزشي مهارت داشت‪.‬در‬ ‫کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود‪.‬تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقالب‬ ‫تا ايام انقالب هر هفته صبح‌هاي جمعه با چندنفر از بچه‌هاي زورخانه مي‌رفتند‬ ‫تجريش‪.‬نماز صبح را در امامزاده صالح مي‌خواندند‪ ،‬بعد هم به حالت دويدن‬ ‫از کوه باال مي‌رفتند‪.‬آنجا صبحانه مي‌خوردند و برمي‌گشتند‪.‬‬ ‫فراموش نمي‌كنم‪.‬ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و مي‌خواست پاهايش‬ ‫را قوي كند‪.‬از ميدان دربند يكي از بچه‌ها را روي كول خود گذاشــت و تا‬ ‫نزديك آبشار دوقلو باال برد!‬ ‫اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقالب هر هفته‬ ‫ادامه داشت‪.‬‬ ‫ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي مي‌كرد‪.‬در پينگ پنگ هم استاد بود‬ ‫و با دو دست و دو تا راكت بازي مي‌كرد وكسي حريفش نبود‪.‬‬ ‫کشتي‬ ‫برادران شهيد‬ ‫هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باســتاني نگذشته بود که به توصيه‬ ‫دوستان و شخص حاج حسن‪ ،‬به سراغ کشتي رفت‪.‬‬ ‫او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد‪.‬او کار خود را‬ ‫با وزن ‪ 53‬کيلو آغاز کرد‪.‬‬ ‫آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند‪.‬آقاي‬ ‫محمدي‪ ،‬ابراهيم را به خاطر اخالق و رفتارش خيلي دوســت داشــت‪.‬آقاي‬ ‫گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم مي‌آموخت‪.‬‬ ‫هميشــه مي‌گفت‪ :‬اين پســر خيلي آرومه‪ ،‬اما تو کشتي وقتي زير مي‌گيره‪،‬‬ ‫چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله مي‌کنه! او تا امتياز‬ ‫نگيره ول کن نيست‪.‬براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!‬ ‫بارها مي‌گفت‪ :‬يه روز‪ ،‬اين پسر رو تو مسابقات جهاني مي‌بينيد‪ ،‬مطمئن باشيد!‬ ‫سال‌‌هاي اول دهه ‪ 50‬در مســابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد‪.‬‬ ‫ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکســت داد‪.‬او در حالي که ‪ 15‬ســال بيشتر‬ ‫نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد‪.‬‬ ‫مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار مي‌شد ولي ابراهيم در اين مسابقات‬ ‫شرکت نکرد!‬ ‫مربي‌ها خيلي از دست او ناراحت شدند‪.‬بعدها فهميديم مسابقات در حضور‬ ‫سالم بر ابراهيم‬ ‫‪32‬‬ ‫وليعهد برگزار مي‌شد و جوايز هم توسط او اهداء شده‪.‬براي همين ابراهيم در‬ ‫مسابقات شرکت نکرده بود‪.‬‬ ‫ســال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاه‌ها شرکت کرد و قهرمان‬ ‫شد‪.‬همان سال در وزن ‪ 62‬کيلو در قهرماني باشگاه‌هاي تهران شرکت کرد‪.‬‬ ‫در ســال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشــگاه‌ها وقتي ديد دوست‬ ‫ي خودش در وزن او‪ ،‬يعني ‪ 68‬کيلو شــرکت کرده‪ ،‬ابراهيم يک وزن‬ ‫صميم ‌‬ ‫باالتر رفت و در ‪ 74‬کيلو شرکت کرد‪.‬‬ ‫در آن ســال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان ‪ 18‬ساله‪ ،‬قهرمان ‪74‬‬ ‫کيلو آموزشگاه‌ها شد‪.‬‬ ‫تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و‬ ‫بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود‪.‬‬ ‫٭٭٭‬ ‫صبح زود ابراهيم با وســائل کشتي از خانه بيرون رفت‪.‬من و برادرم هم راه‬ ‫افتاديم‪.‬هر جائي مي‌رفت دنبالش بوديم!‬ ‫ســالن هفت‌تيــ ِر فعلي رفت‪.‬ما هم رفتيم توي ســالن و بين‬ ‫ِ‬ ‫تا اينکه داخل‬ ‫تماشاگرها نشستيم‪.‬سالن شلوغ بود‪.‬ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد‪.‬‬ ‫آن روز ابراهيــم چندکشــتي گرفت و همه را پيروز شــد‪.‬تا اينکه يکدفعه‬ ‫نگاهش به ما افتاد‪.‬ما داخل تماشــاگرها تشويقش مي‌کرديم‪.‬با عصبانيت به‬ ‫سمت ما آمد‪.‬‬ ‫گفت‪ :‬چرا اومديد اينجا !؟‬ ‫گفتيم‪ :‬هيچي‪ ،‬دنبالت اومديم ببينيم کجا مي‌ري‪.‬‬ ‫بعد گفت‪ :‬يعني چي !؟ اينجا جاي شما نيست‪.‬زود باشين بريم خونه‬ ‫بــا تعجب گفتم‪ :‬مگه چي شــده!؟ جواب داد‪ :‬نبايد اينجا بمونين‪ ،‬پاشــين‪،‬‬ ‫پاشين بريم خونه‪.‬‬ ‫‪33‬‬ ‫کشتي‬ ‫همينطور کــه حرف مي‌زد بلندگو اعالم کرد‪ :‬کشــتي نيمه نهائي وزن ‪74‬‬ ‫کيلو آقايان هادي و تهراني‪.‬‬ ‫ابراهيم نگاهي به ســمت تشــک انداخت و نگاهي به سمت ما‪.‬چند لحظه‬ ‫سکوت کرد و رفت سمت تشک‪.‬‬ ‫ما هم حسابي داد مي‌زديم و تشويقش مي‌کرديم ‪.‬‬ ‫مربــي ابراهيم مرتب داد مي‌زد و مي‌گفت كه چه کاري بکن‪.‬ولي ابراهيم‬ ‫فقط دفاع مي‌کرد‪.‬نيــم نگاهي هم به ما مي‌انداخت‪.‬مربي که خيلي عصباني‬ ‫شده بود داد زد‪ :‬ابرام چرا کشتي نمي‌گيري؟ بزن ديگه‪.‬‬ ‫ابراهيــم هم با يك فن زيبــا حريف را از روي زمين بلند کرد‪.‬بعد هم يک‬ ‫دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد‪.‬هنوز كشتي تمام نشده بود كه از‬ ‫جا بلند شد و از تشک خارج شد‪.‬‬ ‫آن روز از دست ما خيلي عصباني بود‪.‬فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم‬ ‫ناراحت شده‪ ،‬وقتي در راه برگشت صحبت مي‌کرديم گفت‪ :‬آدم بايد ورزش‬ ‫را براي قوي شدن انجام بده‪ ،‬نه قهرمان شدن‪.‬‬ ‫من هم اگه تو مسابقات شركت مي‌كنم مي‌خوام فنون مختلف رو ياد بگيرم‪.‬‬ ‫هدف ديگه‌اي هم ندارم‪.‬‬ ‫گفتم‪ :‬مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟!‬ ‫بعد از چند لحظه سکوت گفت‪ :‬هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره‪ ،‬از‬ ‫مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم‪.‬‬ ‫آن روز ابراهيم به فينال رســيد‪.‬اما قبل از مســابقه نهائــي‪ ،‬همراه ما به خانه‬ ‫ال ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد‪.‬ابراهيم هميشه‬ ‫برگشت! او عم ً‬ ‫جمله معروف امام راحل را مي‌گفت‪« :‬ورزش نبايد هدف زندگي شود‪».‬‬ ‫قهرمان‬ ‫حسين اهلل‌كرم‬ ‫مسابقات قهرماني‪ 74‬کيلو باشگاه‌ها بود‪.‬ابراهيم همه حريفان را يکي پس از‬ ‫ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد‪.‬آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين‬ ‫کرده بود‪.‬اکثر حريف‌ها را با اقتدار شکست‌داد‪.‬‬ ‫اگر اين مســابقه را مي‌زد حتمًا در فينال قهرمان مي‌شــد‪.‬اما در نيمه نهائي‬ ‫خيلي بد کشتي گرفت‪.‬باالخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد!‬ ‫آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد‪.‬اما سال‌‌ها بعد‪ ،‬همان پسري که‬ ‫حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم‪.‬آمده بود به ابراهيم سر بزند‪.‬‬ ‫آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف مي‌کــرد‪.‬همه ما هم گوش‬ ‫مي‌کرديم‪.‬‬ ‫تا اينکه رســيد به ماجراي آشــنائي خودش با ابراهيم و گفت‪ :‬آشنائي ما بر‬ ‫مي‌گردد به نيمه نهائي کشتي باشگاه‌ها در وزن ‪ 74‬کيلو‪ ،‬قرار بود من با ابراهيم‬ ‫کشتي بگيرم‪.‬‬ ‫اما هر چه‌خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض مي‌کرد!‬ ‫آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم‪:‬‬ ‫اگه مي‌شه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد‪.‬‬ ‫او هم نگاهي به من کرد‪.‬نََفس عميقي کشــيد وگفت‪ :‬آن سال من در نيمه‬ ‫نهائي حريف ابراهيم شدم‪.‬اما يکي از پاهايم شديدًا آسيب ديد‪.‬‬ ‫‪35‬‬ ‫قهرمان‬ ‫به ابراهيم که تا آن موقع نمي‌شــناختمش گفتم‪ :‬رفيق‪ ،‬اين پاي من آســيب‬ ‫ديده‪.‬هواي ما رو داشته باش‪.‬‬ ‫ابراهيم هم گفت‪ :‬باشه داداش‪َ ،‬چشم‪.‬‬ ‫بازي‌‌هاي او را ديده بودم‪.‬توي كشــتي اســتاد بود‪.‬با اينکه شــگرد ابراهيم‬ ‫ال به پاي من نزديک نشد!‬ ‫فن‌هائي بود که روي پا مي‌زد‪.‬اما اص ً‬ ‫ولي من‪ ،‬در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي‬ ‫به فينال رفتم‪.‬‬ ‫ابراهيم با اينکه راحت مي‌تونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه‪ ،‬ولي‬ ‫اين کار رو نکرد‪.‬‬ ‫بعد ادامه داد‪ :‬البته فكر مي‌كنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشــم! از‬ ‫شکست خودش هم ناراحت نبود‪.‬چون قهرماني براي او تعريف ديگه‌اي داشت‪.‬‬ ‫ولي من خوشــحال بودم‪.‬خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال‪،‬‬ ‫بچه محل خودمون بود‪.‬فکر مي‌کردم همه‪ ،‬مرام و معرفت داش ابرام رو دارن‪.‬‬ ‫اما توي فينال با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب‬ ‫ديده‪ ،‬اما دقيقًا با اولين حرکت همان پاي آســيب ديــده من را گرفت‪.‬آه از‬ ‫نهاد من بلند شد‪.‬بعد هم من را انداخت روي زمين و باالخره من ضربه شدم‪.‬‬ ‫آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم‪.‬اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرماني بود‪.‬‬ ‫از آن روز تــا حاال با او رفيقم‪.‬چيزهاي عجيبي هم از او ديده‌ام‪.‬خدا را هم‬ ‫شکر مي‌کنم که چنين رفيقي نصيبم کرده‪.‬‬ ‫صحبت‌‌هايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت‪.‬من هم برگشتم‪.‬در راه‬ ‫فقط به صحبت‌‌هايش فکر مي‌کردم‪.‬‬ ‫يادم افتاد در مقر ســپاه گيالن غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از‬ ‫رزمنده‌ها جمله‌اي نوشته شده بود‪.‬در مورد ابراهيم نوشته بودند‪:‬‬ ‫«ابراهيم هادي رزمنده‌اي با خصائص پورياي ولي»‬ ‫پورياي ولي‬ ‫ايرج گرائي‬ ‫مسابقات قهرماني باشگاه‌ها در سال ‪ 1355‬بود‪.‬مقام اول مسابقات‪ ،‬هم جايزه‬ ‫نقدي مي‌گرفت هم به انتخابي کشــور مي‌رفت‪.‬ابراهيم در اوج آمادگي بود‪.‬‬ ‫هرکس يک مسابقه از او مي‌ديد اين مطلب را تأييد مي‌كرد‪.‬مربيان مي‌گفتند‪:‬‬ ‫امسال در ‪ 74‬کيلو کسي حريف ابراهيم نيست‪.‬‬ ‫مسابقات شروع شــد‪.‬ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برمي‌داشت‪.‬با‬ ‫چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد‪.‬کشتي‌ها را يا ضربه مي‌کرد‬ ‫يبُرد‪.‬‬ ‫يا با امتياز باال م ‌‬ ‫به رفقايم گفتم‪ :‬مطمئن باشــيد‪ ،‬امسال يه کشتي‌گير از باشگاه ما مي‌ره تيم‬ ‫ملي‪.‬در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده‬ ‫شد‪.‬او با اقتدار به فينال رفت‪.‬‬ ‫حريف پاياني او آقاي «محمود‪.‬ك» بود‪.‬ايشان همان سال قهرمان مسابقات‬ ‫ارتش‌هاي جهان شده بود‪.‬‬ ‫قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم‪ :‬من مسابقه‌هاي‬ ‫حريفت رو ديدم‪.‬خيلي ضعيفه‪ ،‬فقط ابرام جون‪ ،‬تو رو خدا دقت كن‪.‬خوب‬ ‫کشتي بگير‪ ،

Use Quizgecko on...
Browser
Browser