The Lion and the Rabbit PDF
Document Details
Uploaded by AdventurousSavannah
Tags
Summary
This document consists of a story, "The Lion and the Rabbit." It is a children's story with morals and lessons about cleverness, kindness, and problem-solving.
Full Transcript
درس اول ترسیده ← زن از چیزی که دید ،ترسید. موافق بودن ← با شما موافقم. ← غذای آن رستوران خیلی خوب است....
درس اول ترسیده ← زن از چیزی که دید ،ترسید. موافق بودن ← با شما موافقم. ← غذای آن رستوران خیلی خوب است. عصبانی ← او تکالیفش را انجام نداد ،بنابراین پدرش عصبانی است. رسیدن ← اتوبوس همیشه ساعت 4:00به نبش خیابان ما )من( میرسد. حمله کردن ← مرد شمشیر به دست اول به مرد دیگر حمله کرد. 3 پایین ،زیر ← زیر کفشم سوراخ است. زرنگ ،باهوش ← پسر زرنگ به ایده خوبی فکر کرد. ظالم ،بی رحم ← مرد ظالم بر سر خواهرش فریاد کشید. در نهایت ،سر انجام ← او سرانجام پس از پنج ساعت دویدن از خط پایان رد شد. مخفی شدن ← بچه های دیگر در حالی که شما تا 100میشمارید ،مخفی خواهند شد. 4 شکار کردن ← سالیان قبل ،مردم با تیر و کمان ها شکار میکردند. زیاد ← سیب های زیادی در سبد هستند. وسط ← پرچم کانادا یک برگ افرا در وسطش دارد. لحظه ← من فقط لحظه کوتاهی برای قرار مالقات دیر کردم. خوشنود ،راضی ،خوشحال ← او از تماس تلفنی که دریافت کرد ،خوشحال شد. 5 قول دادن ← او قول داد تا فردا کلیدم را برگرداند. جواب دادن ← از او پرسید که زمان مالقاتش چه ساعتی است.او پاسخ داد «ساعت سه». ایمن ،امن ← کمربند ایمنیات را در خودرو ببند تا در امان باشی. حقه ،کلک ،شعبده بازی ← حقه کارت بازی او واقعا ما را غافلگیر کرد. به خوبی ← این زوج میتوانند کامال به خوبی برقصند. 6 7 8 9 شیر و خرگوش شیر ظالمی در جنگل زندگی میکرد .او هر روز حیوانات زیادی را میکشت و میخورد.حیوانات دیگر نگران بودند که شیر همه آنها را خواهد کشت . حیوانات به شیر گفتند ،بیا معامله ای کنیم ،اگر تو قول دهی که هر روز تنها یک حیوان بخوری ،آن وقت یکی از ما هر روز نزد تو خواهد آمد.بنابراین نیازی نیست تا شکار کنی و ما را بکشی. این نقشه در نظر شیر فکر خوبی رسید.بنابراین موافقت کرد ،اما همچنین گفت «،اگر هر روز نیایید ،قول میدهم که همه شما را روز بعد بکشم». بعد از آن هر روز ،یکی از حیوانات نزد شیر میرفت در نتیجه شیر میتوانست آن را بخورد.پس تمام حیوانات دیگر در امان بودند. سرانجام ،نوبت خرگوش بود تا نزد شیر برود.خرگوش آن روز خیلی آهسته رفت ،بنابراین وقتی عاقبت خرگوش رسید ،شیر عصبانی بود . شیر با عصبانیت از خرگوش پرسید :چرا دیر کردی؟ من از شیر دیگری در جنگل مخفی شده بودم.اون شیر گفت که پادشاه است ،بنابراین خیلی ترسیده بودم. شیر به خرگوش گفت ،من تنها پادشاه اینجا هستم! مرا نزد شیر دیگر ببر ،و من او را خواهم کشت. خرگوش جواب داد :خیلی خوشحال میشوم که به شما نشان دهم که او کجا زندگی میکند. خرگوش شیر را به طرف یک چاه قدیمی در وسط جنگل هدایت کرد.چاه خیلی عمیق بود با آبی که در تهِ آن بود.خرگوش به شیر گفت ،آنجا را نگاه کن.شیر آن پایین زندگی میکند. وقتی شیر به داخل چاه نگاه کرد ،توانست صورت خود را در آب ببیند.فکر کرد که او شیر دیگری است.بدون تعلل در یک لحظه شیر به داخل چاه پرید تا به شیر دیگر حمله کند.او هیچ وقت بیرون نیامد.تمام حیوانات دیگر داخل جنگل از حقه تیزهوشانه خرگوش خیلی خوشحال بودند. 10 11