قصه آرمان و كتابخانه سیار PDF

Summary

این داستان درباره ی آرمان پسری است که با ورود به کتابخانه سیار، دنیای جدیدی از داستان ها و ماجراها را کشف می کند. او با خواندن کتاب ها، جهان را بزرگتر و پر از شگفتی ها می بیند.

Full Transcript

روزی روزگاری، در دهکده‌ای کوچک به نام آفتاب‌رو، پسری به نام آرمان زندگی می‌کرد. آرمان پسر کوچکی با چشمان درخشان و قلبی پر از شوق به ماجراجویی بود. اما یک مشکل کوچک وجود داشت: آرمان هیچ‌وقت تجربه‌ای از کتابخوانی نداشت، چون در دهکده‌شان کتابخانه‌ای نبود. یک روز، معلم مدرسه دهکده اعلام کرد که کتابخانه‌...

روزی روزگاری، در دهکده‌ای کوچک به نام آفتاب‌رو، پسری به نام آرمان زندگی می‌کرد. آرمان پسر کوچکی با چشمان درخشان و قلبی پر از شوق به ماجراجویی بود. اما یک مشکل کوچک وجود داشت: آرمان هیچ‌وقت تجربه‌ای از کتابخوانی نداشت، چون در دهکده‌شان کتابخانه‌ای نبود. یک روز، معلم مدرسه دهکده اعلام کرد که کتابخانه‌ای سیار به دهکده‌شان می‌آید. این خبر همه کودکان را هیجان‌زده کرد. آرمان با شنیدن این خبر نمی‌توانست لحظه‌شماری نکند تا ببیند کتابخانه سیار چگونه است. روز موعود فرا رسید و یک ون بزرگ رنگارنگ با پرچم‌هایی که نوشته بود \"کتابخانه سیار\" وارد دهکده شد. ون پر از قفسه‌های کتاب بود و بوی شیرین کاغذهای نو در هوا پیچیده بود. آرمان با شگفتی تمام وارد ون شد و شروع به گشت‌وگذار در میان قفسه‌های کتاب کرد. یک کتاب کوچک با جلد آبی و تصویر یک ماهی طلایی زیبای توجه آرمان را جلب کرد. او کتاب را برداشت و روی یک تخت‌خواب کوچک در ون نشست و شروع به خواندن کرد. داستان درباره‌ی ماهی کوچکی به نام \"طلا\" بود که در دریایی بزرگ به ماجراجویی می‌پرداخت. هر صفحه از کتاب دنیایی جدید را به آرمان نشان می‌داد، از آبزیان رنگارنگ تا غارهای زیر آب روشن. آرمان که تا آن روز تصور می‌کرد دنیا فقط همان دهکده کوچک است، با خواندن داستان طلا یاد گرفت که جهان بسیار بزرگتر و پر از ماجراهای شگفت‌انگیز است. او تصمیم گرفت هر روز به کتابخانه سیار برود و کتاب‌های جدیدی بخواند. طولی نکشید که آرمان همراه دوستانش هر روز در اطراف ون کتابخانه سیار جمع می‌شدند و باهم داستان‌های مختلف را می‌خواندند و درباره آنها صحبت می‌کردند. کتابخانه سیار نه‌تنها آرمان بلکه همه کودکان دهکده را به دنیای بزرگ‌تری از دانش و تخیل برد از آن روز به بعد، هر وقت آرمان کتابی به دست می‌گرفت، به یاد ماهی طلایی می‌افتاد و با شوقی بی‌پایان در دنیای داستان‌ها غرق می‌شد.

Use Quizgecko on...
Browser
Browser