سال کورپه PDF

Summary

This work, published in 2536, tells a captivating story set in a rural Iranian village. The novel explores complex human relationships, societal norms, and the struggles of its characters with heartfelt poignancy and vivid imagery.

Full Transcript

## سال کورپه **نوشته منصور یاقوتی** **انتشارات شباهنگ** **تهران ، ۲۵۳۶** **انتشارات شباهنگ** **سال کورپه** **منصور یاقوتی** **چاپ اول، ۲۵۳۶** **چاپ نقش جهان** **باشگاه ادبیات** **میخوانید** - سال کورپه - بقعه - قمقمه ### سال کورپه ۱ ضجه ی دردآلود نیمتاج تا پشت آبادی میرسید. ناله ی او شبیه زوزه...

## سال کورپه **نوشته منصور یاقوتی** **انتشارات شباهنگ** **تهران ، ۲۵۳۶** **انتشارات شباهنگ** **سال کورپه** **منصور یاقوتی** **چاپ اول، ۲۵۳۶** **چاپ نقش جهان** **باشگاه ادبیات** **میخوانید** - سال کورپه - بقعه - قمقمه ### سال کورپه ۱ ضجه ی دردآلود نیمتاج تا پشت آبادی میرسید. ناله ی او شبیه زوزه جانور بی پناهی بود در محاصره خیل وحوش. گوشه دیوار روی خاکسترها مچاله شده بود شوهرش بهرامی، بایکدست موهایش را می کشید و با کف دست دیگرش که مثل ،پارو پهن و سخت و زمخت بود، به صورت زنش میکوبید چشمان بهرامی از فرط خشم کلاپیسه شده بود. پستانهای نیمتاج از شکاف پیراهن بلند مندرسش مثل يك جفت پرنده ی سفید مرده بیرون افتاد بود. از گوشه ی لبش رشته های خون میجوشید و می لغزید. بهرامی، انبوهی مو را که به چنگالهایش پیچیده شده بود گوشه یی افکند و با لگد به جان نیمتاج افتاد. بچه های کوچکی که نتوانسته بودند سرمزرعه بروند دور آنها حلقه زده و بغض و حیرت در چشمانشان می جوشید. غیر از بچه ها کسی شاهد این صحنه نبود در آن بعد از ظهر نیمه ی فروردین مردهای آبادی توی مزارع کار می کردند. زنها هم که در هفته چند بار شاهد این صحنه بودند، سرچشمه، بین راه توی خانه ناله های نیمتاج را میشنیدند و بهرامی سال کورپه سال کم باران را نفرین میکردند. آخرش مادر کدخدا، که به علت کبر سن و موقعیت اجتماعی، كوچك و بزرگ احترامش را داشتند طاقت نیاورد دوک نخ ریسی اش را برداشت و با قامتی که مثل شاخ میش قوس زده بود با گامهای تند به سوی محل حادثه رفت از همان دور فریاد زد: - خدا لعنتت کند، کور نکبتی... از این زن بیچاره چه میخواهی؟ ای عاشق کون لخت.... هوای بهار مستت کرده و یاد آن «گلباخی پتیاره افتادی؟ گلباخی تحریکت کرده؟ ... نیمتاج جمال ندارد کمال که دارد!» گلباخی زن عموی ،بهرامی کوزه یی آب روی * شانه * گذاشته بود و به سوی خانه میرفت ناله های نیمتاج را میشنید و قند در دلش آب میشد با لودگی لمبرهایش را تکان میداد و تعمداً از آنطرفها میگذشت که رقیبش نیمتاج، او را ببیند و از غصه دق مرگ شود!» اما باشنیدن فریادهای مادر کدخدا قرتو کمرش خشکید و راهش را به سمت دیگر کج کرد و به کوچه یی پیچید. تا بهرامی خواست به خودش بجنبد کلوخی که مادر کدخدا به سویش انداخته بود به شانه اش خورد. درد کلوخ ناراحتش نکرد بیشتر از این بابت آزرده خاطر شد که مادر کدخدا مانع شده بود که مغز نیمتاج را متلاشی کند! یا يك تارمو روی سرش نگذارد و آنقدر بالگد توی شکمش بکوبد که امان بردارد و بگوید: «طلاقم بده، مهرم حلال و جانم آزاد!» بهرامی آنجا نماند در حالی که خون خونش را ۶ میخورد به چنارستان نزديك ده .پیچید. مادر کدخدا دست نیمتاج را گرفت و كمك كرد كه از جا برخیزد. نیمتاج خاکسترهای دامنش را تکان داد با پشت دست خون روی چانه اش را پاک کرد دستمال سرش را که توی خاکسترها افتاده بود برداشت تکاند و دور سرش پیچید. مادر کدخدا گفت: - مثل سگ هفت جان داری با چه دلخوشی پیش این فاسق میمانی؟ سه سال است که یکدست لباس برایت نخریده هفته یی هفت بار کتک میخوری! به خدا هر چه که به سرت می آید دست خودت است. يك شكايت بنويس كه ته زندان بپوسد!» نیمتاج با صدایی که به خرخر شبیه بود گفت: - دل از بچه هایم نمیکنم و گرنه چه دلخوشی دارم؟ سه سال است که او برای من شوهر نیست، اگر به خاطر بچه ها نبود هزار بار خودم را کشته بودم. حاضرم به جای سگهای کنار آبادی باشم و توی کوچه پس کوچه ها بخوابم ولی کنار بچه هایم باشم. مخروط دملی که توی چشمها، توی گلو، توی دل نیمتاج کیسه کرده بود خونابه ریخت و اشك، سفیدی چشمانش را سوزانده و تیره کرد و طعم شورش را چشید. مادر کدخدا دلسوزانه گفت. - » کدام بچه ها؟! آنقدر توی گوششان خوانده که از خدا میخواهند چشمشان توی چشمت نیفتد!» میخواست بگوید که بچه هایت حالا بیشتر گلباخی را به جای مادرشان میشناسند تا تو که نیمتاج، با هق هق اعتراف کرد: - باقر و نورالله آن عفریته را به جای مادرشان میشناسند. يك سال است که به من بی اعتنا هستند. آن جادوگر طلسمشان کرده!» چند تا زن زیر سایه دیواری نشسته بودند و نخ میرشتند. نیمتاج و مادر کدخدا به سوی زنها و سایه دیوار کشیده شدند. * بهرامی از شیب تپه بالا کشید و داخل زردآلوها شد. سیگاری پیچید و به سوی تاکستان عمویش رفت. بر نگین فیروزه یی ،آسمان رگه های شیری رنگ ابر، اینجا و آنجا کشیده شده بود آفتاب حرارت مطبوعی داشت. هر جا که رشته آبی خوروخور سرازیر میشد. هر جا که تکه یی از زمین سبزی میزد یا خاکش با تیغه ی گاوآهن زیرو رو شده بود هر جا که بیشه یی بود، مردمد. تقلای قوت در آنجاها پرسه میزدند و کار میکردند. بهرامی شاهد این همه جنب و جوش بود و از غصه دندان بر دندان میسایید. او از خود زمین نداشت کارگر روزمزد بود. همه کاره و هیچکاره ی ده پل میساخت بیل برزمین می کوبید، درو می کرد، در کار علف چینی شرکت داشت، گور می کند. گاهی چوبدار بود و گاه گوسفند خرید و فروش می کرد. A توی عروسی، صدای دایره اش شور و نشاط می آفرید و شبهای بهار و تابستان صدای آوازش، که جگرسوز و تلخ و بنیان کن بود، نفس را در سینه ها می انباشت. دخترهای جوان دزدانه گوش به آوازش میدادند، آه میکشیدند و می گفتند: - کور نکبتی چه خوب میخواند!» چشمان بهرامی لوچ بود کجکی به هر چیزی نگاه میکرد. چهارشانه بود و با قامتی متوسط و لك و يك و رخساری نازیبا برای دخترها همین کافی بود که صدای آوازش را بشنوند. بهرامی شاهد فعالیت مردم روی مزارع خودشان بود و آه میکشید و از حسادت بند بند تنش میلرزید. یاد عمویش باباصفر افتاد و از خشم لب گزید. بابا صفر، از تمام ثروتهای دنیا نیم هکتار زمین داشت که آن را تبدیل به تاکستان کرده بود و هر سال، چندخروار انگور از زمین میچید و میفروخت و از درآمد حاصله، زندگی خود و زنش گلباخی و زن و بچه ی عموزاده اش بهرامی را تأمین می کرد. بابا هفتاد سال بیشتر داشت دستهایش، جز به هنگام کار رعشه داشت و چانه اش لقوه گرفته بود. دندان دردهان نداشت و روزهای آخر عمرش را می گذراند. مع الوصف مثل پرنده یی فعال در فصل بهار تکاپو می کرد و يك لحظه آرام و قرار نداشت دم گرگ صبح بیلش را روی شانه اش می گذاشت، قیچی و اره باغبانی را بدست میگرفت و سر زمینش میرفت و شب هنگام بر می گشت. زنش گلباخی ظهرها غذای ساده یی برایش می برد و با اکراه تحویلش میداد گلباخی بر خلاف بابا صفر، هنوز يك تارموی سپید توی زلفهای سیاهش نیفتاده بود. مثل يك ماديان جوان ورزیده و سرکش و چابك بود. شاید علت طراوت صورت گلباخی این بود که شکنجه زایمان را تحمل نکرده بود و دیگر آنکه دست به سیاه وسفید نمیزد. کاسه یی آب برای پیرمرد میبرد و لقمه یی نان جلویش می انداخت. دیگر نه بر بالین فرزندی شب نخوابی میکشید و نه غصه تر و خشك كردن بچه ها را داشت نه زحمت مشك زدن تپاله کشیدن از طویله یا اینکه شبها تا دیرگاه پایدار بست قالی بنشیند یا همراه مردش به صحرا برود و دوشادوش او کار کند و نه هزار گرفتاری زنهای دیگر دامنگیر او بود. صبح تا غروب پای دیوارها می نشست و با پیرزنهای از کار افتاد. لاس میزد و در غیبت گوییهای بی پایان آنها شرکت می کرد. داستان دلدادگی او و بهرامی سر زبانها بود و تنها کسی که از این ماجرا خبر نداشت با با صفر بود. اگر هم میدانست چه میتوانست بکند؟ او مجبور بود وجود فاسق. زنش را درخانه ی خود تحمل کند بهرامی و زنش و دوتا پسرش سالها در اتاقک دیگری توی همان خانه زندگی میکردند اگر اعتراض بابا بر میخاست، غیر از آبروریزی در میان ده کاسه یی آب و لقمه یی نان که جلویش می گذاشتند قطع میشد. و دیگر با يك مشت گلباخی روانه آن دنیا میشد و بابا هم مایل نبود بدین زودیها عازم آن دنیا شود و هر بهار عطر سکر آور تاکستان او را به شور و نشاط نیاورد. بهرامی، در حاشیه زردآلوها با نعمت برخورد کرد. نعمت، بادیدن چهره برافروخته بهرامی حدس زد که چه پیش آمده و گفت: - )) حالت خوش نیست بازدعوات شده؟ چرا طلاقش نمی دهی؟ هم آن بیچاره خلاص میشود هم تو » بهرامی گفت: - )) جانم را به لب رسانده امروز صبح به شهر رفتیم. زنکه ی سلیطه تا توی ده است مثل آدم كرولال نه چیزی میشنود نه چیزی میگوید انگار زبانش را بریده اند. اما آنجا توی دادگاه یکساعت سخنرانی می کند. طلاق نمی گیرد. میگوید که بچه هایم را دوست دارم از آنها دل نمیکنم. بچه ها! حالا هواخواه بچه ها شده بچه ها مثل جن از بسم الله از او رم میکنند از رو نمیرود معلوم نیست کار من واو به کجا می کشد!» - نعمت، صرفاً به خاطر اینکه چیزی گفته باشد، گفت: «چرا با هم نمیسازید؟ به خدا غیر از نیمتاج کسی بچه های تو را تروخشک نمیکند کسی از آنها نگهداری نمی کند.» بهرامی گفت: - زن نیست ماهی يك بار خودش را تمیز نمی کند نه لقمه یی غذا بلد است درست بکند و نه میتواند دوتا مهمان را راه بیندازد. صبح تا غروب پای دیوارها می نشیند ۱۱ و شپشهای سرش را میجورد. تو نمیدانی * چه به روزگارم * آورده پیراهن میخواهد کفش میخواهد، النگو میخواهد، انگار پسر شازده هستم از گور پدرم بیاورم؟ چند تا مرغ از شهر خریده بودم نتوانست يك شب * و يك * روز مرغها را نگهدارد روباه فرصت پیدا کرد و همه ی مرغها را خفه کرد.» نعمت میخواست بگوید که پیش لوطی و ملق؟!» می خواست بگوید: «تف به ریش آدم دروغ * گو * ...» که منصرف شد. خداحافظی کرد و رفت بهرامی از یال تپه به پائین سرازیر شد. با با صفر را دید که توی تاکستانش خم شده و با اره کوچکی، شاخه های خشکیده و زائد موها را قطع میکند. بهرامی در همانجا بریال تپه چمباتمه زد. سیگار لاپیچی از داخل قوطی سیگارش بیرون آورد، آتش زد و به فکر فرو رفت سالهای سال منتظر بود که با با صفر سرش را روی کومه یی * خاک * بگذارد و نفس آخر را بکشد و زندگیش فرجامی خوش بیابد. او و گلباخی سالها در آرزوی چنین روزی خوابهای شیرین میدیدند و در رؤیاهایشان بنای يك زندگی مشترک و شیرین را پی ریزی میکردند. اگر باباصفر میمرد، بهرامی زمین و زن* ش * را تصاحب میکرد زمین بی زمین وجود گلباخی فایده ای نداشت. چند سال دیگر هر دوی آنها پیر میشدند زیبایی گلباخی، مثل آفتاب در پس ابرهای تیره مینشست و فرو میمرد. اما زمین پیری و مرگ نمیشناخت. این اواخر که بابا لقوه گرفته بود، بهرامی به جنب و جوش افتاده و هر روز بهانه یی از زنش می گرفت و تا سرح مرگ کتکش می زد که بگوید «طلاقم بده، مهرم حلال جانم آزاد.» اما زنش به خاطر علاقه یی که به بچه هایش داشت. بیدی نبود که از این بادها بلرزد. چندبار خواسته بود که زنش را موقع پختن نان توی تنور پر از * آتش * بیندازد اما از ترس زندان منصرف شده بود. چندبار به زنش تهمت زده بود که شبها با دیگران میلاسد و «لنگ و پاچه اش را به روی هر نره خری بــاز می کند اما مردم دست او را خوانده بودند. چندبار او و گلباخی شبانه با هم خلوت کرده بودند که با با صفر را سر به نیست کنند اما هربار با این خیال که بابا از این روزها خواهد مرد حضورش را تحمل میکردند. با با هم خیال نداشت بدین زودیها بمیرد. زمستانها کنار تنها پنجره اتاق کوچکش به رختخواب فرسوده اش تکیه میداد. چپقش را چاق می کرد و ساعتها بی آنکه با کسی حرف بزند، به آسمان تیره چشم می دوخت تمام زمستان را بدین امبد سپری میکرد که بهار بیاید لایه های برف با وزش با شمال آب شوند. سارها این پیام آوران بهاری زیر «پاسار» ها لانه کنند و بامدادان با جنجال شادی آفرین آنها از خواب برخیزد بیل و اره و تیشه اش را بردارد و سراغ تاکستانش برود خانه باغش را که بهار و تابستان در آنجا میماند مرمت کند وبیل را با سینه ی زمین که تجدید. قواکرده بود آشنا سازد. همراه با نسیم خنک و پاک روزهای فروردین، قامت بابا راست میشد احساس قدرت میکرد. دیگر آن پیرمرد ناتوان و دلمرده ی روزها و شبهای دیرپای زمستان نبود، خونی گرم و تازه در رگهایش میخروشید. بهرامی از جایش برخاست و از سراشیبی تپه پایین کشید. دلش میخواست بیل را از دست بابا بقاید و تیزی آن را به فرق سرش بکوبد دلش میخواست سنگ عظیمی بر میداشت و بر ستون فقراتش میکوبید. حس میکرد که او، روزبروز، مثل شمع میکاهد و در عوض بابا، چونان چنار جوانی رشد میکند و میبالد حس میکرد که بابا سال به سال جوانتر میشود و او لحظه به لحظه پیرتر. همانطور که از شیب تپه پایین میرفت با خود می گفت: - تو دیگر برای چه کسی زحمت میکشی، پیرسگ مرده ریگت را جا بگذار و به درك اسفل برو. نه بچه داری و نه زن با یاد گلباخی قلبش زمزمه دیگری آغاز کرد. بی اختیار لبخند زد. هر چه ابر سیاه که تو دلش رویهم جمع شده بود، پراکنده گشت زنش را چشمان مضطرب بچه هایش را، وجود باباصفر را از یاد برد میل خواندن کرد. دریچه های دلش به صبحی روشن باز شده بودند. حنجره اش میسوخت و چیزی گرم و سوزان از خاکستر آرزوهایش قد بر می افراشت نزدیک خانه باغ شده بود توی قوری چایی ریخت و آب کتری را به آن بست بعد، کتری و قوری را دورو نزديك آتش گذاشت تکیه به دیوارخانه باغ زدومثل کبکی ،تنها با یاد ،جفتش به غزلخوانی افتاد تنیا داری بیم و سر یاله وه* عاجز بیم و دس بای شماله وه صدایش در فراخنای دشت اوج گرفت و مثل پرنده عاشقی در دل کهسار پیچید. مردی که از کوره راه پشت خانه باغ می گذشت از آهنگ گامهایش کاست و به گوش نشست. با خود گفت: - بهرامی است این چپ چشم چه آشوبی بپا می کند!» با با صفر بیلش را گوشه یی افکند. هوس چای کرد. شاید هم میخواست از سر فراغت آواز عموزاده اش را گوش بدهد. * هیچ روزی مثل آنروز نیمتاج كتك نخورده بود. هر جای بدنش خون گره بسته و سطح آن کبود شده بود انگار ساعتها با سر آویزانش کرده بودند سرش گیج میخورد، درد میکرد چشمانش تار میشد. گویی که وزنه سنگین سوزانی را به دوش میکشید شقیقه هایش میسوخت. درختی تنهام بر یال کوه از دست باد شمال عاجز شدم! مثل کیسه بوکس از هر طرف کوبیده شده بود. از آب کوزه کمی به صورتش پاشید. گلباخی روی پله های حیاط نشسته بود و زیر چشمی او را می پایید ودوك نخ ریسی را در دامنش تاب میداد دلش میخواست مثل ماده پلنگی روی گلباخی میپرید و گیسویش را میکشید آنقدر که به جای اشک خون از چشمانش سرازیر شود. دلش میخواست با ناخن صورتش را تکه پاره میکرد، چشمانش را از کاسه بیرون میکشید و زیر دندان میجوید. اما آنقدر کوفته و بدبخت و زبون شده بود که بچه ای هم او را هل میداد با پشت بر زمین می افتاد و دیگر برنمیخاست. نگاه گلباخی قلب نیمتاج را سوزن دوزی میکرد. معنای نگاههای گلباخی را خوب میشد فهمید: - ماده سگ دیگر حیا ،بکن طلاق بگیر و من و خودت را نجات بده کاشکی مغز سرت را پریشان میکرد. این روزهای خوش تو است!» نیمتاج، در چوبی اتاق را باز کرد و تو کشید. بچه هایش آنجا نبودند. اتاق سوت و کور بود. گوشه یی افتاد و پشتش را به دیوار تکیه داد. غرورش جریحه دار میشد اگر که میگریست. تا آنروز جلو گلباخی نگریسته بود. نمیخواست که گلباخی به حال او ترحم کند گریه هایش را میخورد عصه هایش را توی دلش نگاه میداشت. ناله هایش را می جوید، هر وقت که موج گریه در جانش می ریخت، به بهانه جمع آوری «آزاله» به بیابان میرفت گوشه دنجی گیر می آورد. تپاله و پشکل حیوانات آنوقت میگریست و مینالید و شعرهای غمناک میخواند. نیمتاج از سرجایش برخاست. تلوتلوخوران، ازروی رف آینه کوچکی که بر سطح آن غبار نشسته و ترک برداشته بود بدست گرفت. غبار را از چهره ی آینه روفت. سرجایش نشست و آینه را مقابل صورتش گرفت: در سن سی سالگی، تارتار موی سفید توی ته مانده موهایش رشد کرده بود. چند سال پیش گیسویش كه اكنون تنك و به زحمت تا روی گردنش میرسید تا کمرگاهش کشیده میشد. صورتی که مثل سیب سر شاخه ی درخت شاداب و لطیف و جوان بود عین پوست نارگیل سیاه و خشکیده و تو هم رفته بود؛ پستانهایش مثل پستانهای بز بیشیر روی سینه استخوانیش آویزان شده بود. دست روی سرش کشید، پر دستش موشد. به چه کسی میتوانست پناه ببرد و دادخودش را بگیرد؟ چند ده پایینتر برادرهایش زندگی می کردند که سال تا سال احوالش را نمیپرسیدند در اثر تلقینات سوء شوهرش و گلباخی از محبت بچه هایش هم محروم مانده بود. توی این دنیا چه کسی سنگ صبورش میشد؟ از روزی که گلباخی وارد زندگی خانوادگیش شده بود، زندگیش یکپارچه غصه و درد شده بود. اوایل که بنیه ای داشت پشت بام میرفت و چاک دهانش را می گشود و هر چه که بدوبیراه توی چنته داشت نثار گلباخی می کرد. يك دوبارهم زلفهایش را کشیده بود و او را توی گلولای حیاط، مثل کهنه کثیفی مشت و مال داده بود. اما از روزی که شوهرش به هواداری گلباخی برخاسته بود، این او بود که توی گل ولای و پهن حیاط و کوچه لول میخورد. هر چقدر هم نفرین کرده و پناه به جادو و جنبل برده بود. ثمری نداشت گلباخی روز بروز شاداب تر میشد و خون تازه زیر پوستش میدوید و برعکس او تكيده ترومفلوك تر. اوایل دلش خوش بود که بچه هایش را داردو دورور دیگر که سرپا ایستادند پدرشان مجبور خواهد شد کوتاه بیاید. اما این اواخر بچه ها هم از او میرمیدند. «گلباخی مکار» به هزار حیله دل آنها را بدست آورده بود. چه کسی میداند، شاید هم پدرشان در خفا به گوش آنها خوانده بو۔ که: «گلباخی مادر شماست!» نیمتاج پیش خود زمزمه کرد: - با چه دلخوشی در این خانه بمانم؟ بچه هایم روی ترش میکنند. این کور نکبتی هم یک گله از تنم را سالم نگذاشته مو روی سرم نمانده بیست و چهار ساعته ی خدا دلم درد میکند نه خواب دارم و نه خوراك. همه اش غصه. همه اش خون دل آن دله سگ هم دست از سرم بر نمیدارد. باید طلاق بگیرم ،فردا توی دادگاه، هوار برمیدارم که خلاصم کنید. دیگر به تنگ آمده ام.» اندیشه ی طلاق نیروی تازه یی در کالبدش دواند دلش میخواست ،تیشه ای چیزی دم دستش بود و با آن مغز گلباخی و فاسقش راکف حیاط میریخت. برخاست. موهایش را مرتب کرد پا برهنه خشمگین و آشتی ناپذیر در اتاق را پشت سرش بست گلباخی جارو به دست گرفته بود و حیاط را می رویید در واقع چند لحظه پیش پشت پنجره کمین کرده و از آنجا ،مخفیانه نیمتاج را پاییده بود. نيمتاج غفلتاً جارو را از دست گلباخی که متحیر مانده بود قایید و آن را توی صورتش کوبید. بعد گیسویش را چنگ انداخت و دندانهایش مثل انبر به بازوی راستش بندشد فریاد گلباخی برخاست و دو تا زن کف حیاط رویهم .غلتیدند گلباخی از بند جگر جیع میکشید و با دست دیگری که آزاد بودگیس نیمتاج . میکشید. دندانهای نیمتاج تا استخوان نشسته بود و بایك. دست موهای گلباخی را پیچ میداد و با دست دیگر ناخن به صورت رقیبش میکشید ضجه ی دردآلود گلباخی زنهای آبادی را به سوی خانه کشاند آنها روی هم میغلتیدند و گرد و خاک به پا می کردند. دندانهای نیمتاج پوست و گوشت و رگ وپی گلباخی را شکافته بود. زنها با زحمت بسیار موفق شدند آنها را از هم جدا کنند. گلباخی کف زمین غلتید. خون از زیر پیراهنش بیرون میزد و تا روی پنجه اش کشیده میشد به خود میپیچید و از درد می.نالید نیمتاج سرپا ایستاده بود و گیسویش را مرتب میکرد سینه اش بالا و پایین میرفت و دشنام میداد. يك مشت مو که در لابلای انگشتانش ماند، بود، گلوله کرد و گوشه یی انداخت. در این وقت در فرسوده و چوبی حیاط با سروصدا به هم خورد. بهرامی بود با دیدن گلباخی که کف حیاط گلوله شده و خون از بازویش میجوشید و صورتش مجروح شده بود، دشنام گویان به سوی زنش یورش برد. نیمتاج مثل يك حيوان درنده خم شد * پاره سنگ * درشتی از زمین برداشت و به سوی شوهرش پرت کرد یکی از زنها با سرعت بازوی بهرامی را گرفت و به سویی هل داد، سنگ از بغل گوش بهرامی رد شد. نیمتاج فریاد زد: - » کور نکبتی... عنتر بدریخت... راست میگویی بیا جلو ... خون خودم را همین جا میریزم... باید تا عمر داری ته زندان بخوابی... فاسق.....» بهرامی مات ماند جلونگاه شوخ و شیطان زنها داشت آب میشد. آب تو دهانش ماسید اگر چند لحظه بعد نیمتاج نمیگفت: «همین حالا برویم طلاقم بده» خودش را از چنگ زنها خلاص کرده بود و چاقوی دسته شاخی را از جیبش در می آورد و همانجا گوش تا گوش سر نیمتاج را می برید. اما اعتراف صریح و غیر مترقبه ،نیمتاج پاهای او را به زمین چسباند. تغییر روحیه زنش را نمیفهمید. یقین داشت که زنش کسی دیگر را زیر سرنگذاشته یقین داشت که تحریکش نکرده اند. پس چه؟ چه عاملی به زنش قوت قلب داده بود که رو در روی او بایستد و تحقیر و مسخره اش کند؟ نیمتاج در اتاقی را كه يك عمر در آن گریه کرده بود. مردم توی هیچ قوطی عطاری پیدا نمیشد. بهرامی که درمانده بود چه بگوید، با خونسردی گفت: - » باشد... باشد. فردا طلاقت میدهم. ارواح با بات... برادران گدا گرسنه ات خرج تو را خواهند داد!» *** فردا ساعتی از ظهر گذشته بهرامی و نیمتاج از شهر برگشتند. نیمتاج طلاق گرفته بود از ماشین که پیاده شدند، بهرامی راه تاکستان را در پیش گرفت و نیمتاج به سوی خانه رفت که شندر پندرهایش را زیر بغل بزند و ده راترا کند. توی راه نیمتاج با هیچ زنی احوالپرسی نکرد. جواب سلام کسی را نداد بغض سردی دندانهایش را قفل کرده بود. قلبش زیر بار اندوهی گران میجوشید و میخروشید. در حیاط را به آرامی گشود. توی حیاط کسی نبود. مرغ سیاه خال خالی در گوشه حیاط زمین را می کاوید. مرغ سیاه خال خالی با دیدن او قد قد کرد و سرگرم کار خود شد. گلباخی از صبح زود به خانه یکی از خویشاوندانش رفته بود. هیچکس در خانه نبود معلوم نبود بچه هایش به کجا رفته بودند؟ خانه خاموش و خلوت بود. نیمتاج در اتاقی ار كه يك عمر در آن گریه کرده بود. غصه خورده بود، رنج کشیده بود باز کرد. توی این اتاق چه خوابهای خوشی دیده بود چه رؤیاها که در سر نپروراند. بود با تاروپود ،خیال چه نقشهای طلایی که نبافته بود: میخواست توی همین اتاق شاهد پایکوبی پسرها و شاهد رشد و بالندگی آنها باشد میخواست گیسوهایش را در کنار بچه ها و نوه هایش سفید کند يك كاسه دوغ خنكار دست نوه هایش بنوشد نوه هایش را زیر بال و پرخودبزرگ کند و بعد بمیرد. به هر گوشه ی اتاق که نگاه میکرد، خاطرات تلخ و شیرینی برایش تداعی میشد هر چیز بی ارزش و بی مصرفی برای او رازها در خود نهفته داشت و داستانها حکایت میکرد در واقع نیمتاج چیزی نداشت همراه خود ببرد. شندر پندرهایش را كه يك بقچه بیشتر نمیشد بهانه کرد، بود که برای آخرین بار بچه هایش را ببیند. میخواست بقچه اش را زیر بغل بگیرد و برود اما منصرف شد. باکور سو ،امیدی پابرهنه از خانه بیرون رفت و در جستجوی بچه هایش چند تا کوچه را زیر پا گذاشت. بالا و پایین آبادی را پیمود دور و نزديك چشمه شد، اما از بچه هایش اثری نبود نومید و غمگین برگشت. در اتاق را به روی خود بست گوشه یی نشست و زیر گریه زد. آنقدر که دلش صاف و سبك شد. برای آخرین بار نگاهش روی تنها دریچه اتاق تیرهای سقف پرده کهنه یی که در گوشه یی آویخته شده بود، يك چمدان فرسوده، چراغ زنبوری باسمه یی از «محمد» که حشرات نقطه چینش کرده بودند. پرسه زد. آهی سینه اش را لرزاند بقچه را زیر بغلش زد و طوری که کسی او را نبیند حاشیه آبادی را دور زد وارد کوره راهی شد که از کنار تپه ها پیچ میخورد و از کنار رودخانه می گذشت. زنی تنها نومید کوره راه و باد باد که برفراز دشت پرسه میزد و قطرات اشک را از گونه هایش میسترد و صدای هق هق گریه ی دردآلودش را با خود میبرد. برفراز کوه، ابرهای خاکستری وسیاه وسفید در هم می پیچیدند. هوا بوی باران خاک تازه عطر علفهای کوهی بوی قارچ و ریواس و پشکل خیس میداد. رگبار زود گذری تن زمین را خالکوبی کرده وعطر خوش عرق تنش را توی هوا پخش کرده بود چهره زمین مثل زنی که آب تنی کرده باشد، شاداب وزیبا بود. توی تاکستان ،باباصفر با اره کوچکی شاخه های زائد را قطع میکرد در گوشه دیگر، بهرامی، خاک پای بوته ها را با بیل زیر و رو میکرد آنطرفتر گلباخی، خم شده بود و علفهای هرز را وجین میکرد. نزدیک ظهر بود. آفتاب خندان ،فروردین زیر ابرها قایم موشك می کرد. افکار باباصفر پریشان بود هر چه میکرد که خودش را از دست خیالات گوناگون برهاند فایده نداشت. پیشترها اگر پای بهرامی به زمینش باز میشد یا به این سبب بود که چند تا استکان چای بنوشد و سیگاری دود کند و آواز بخواند ویا در فصل برداشت محصول، سبدی انگوربا خو۔ ببرد. زنش گلباخی ،هم فصل کار فقط نزديك ظهر لقمه یی نان و ماست برای او میبرد و بی گفتگو به ده بر می گشت. دیروز که بهرامی زنش را طلاق داده بود، شب هنگام به او گفته بود که از فردا كمك كارت میشوم. توی خانه دلخوشی ندارم تو هم پیر و ناتوان شده یی و سزاوار نیست تنهایی زمین به این پر برکتی را بار بیاوری زمین تو جوان است. مثل يك زن جوان قوی و پرانرژی است. مرد جوان میطلبد!» و به شوخی ادامه داده بود: «مرد با بنیه و جوانی میخواهد که آبستنش کند. و، پستانهایش پر از شیر شود !» بابا صفر، معنای اشاره بهرامی را فهمیده بود و تــ استخوانش سوخته بود ،قلبش از همان لحظه مثل چاه تاريك وخلوتي خفه شده بود بدگمان تر از همیشه آه کشیده و به فکر فرورفته بود ،شب تادیرگاه سیگار کشید و سرفه های پیاپی سینه اش را تکان داده بود. به بی پناهی نیمتاج رقت آورده و به حال خود بی صدا گریسته بود. تا آنوقت در جان پناه نیمتاج که سپری برسر او بود، از آرامشی نسبی و کاذب برخوردار بود که باری به هر جهت زنده اش نگاه میداشت نیمتاج که رفته بود آنوقت تازه میفهمید که در چه فاضلابی نفس میکشد! اکنون معنای جیغ ها و گریه های بی صدای نیمتاج را می فهمید! حالا میدانست که ،نیمتاج، طی این سالها چه میکشیده تصویر ،نیمتاج با آن پیراهن بلند پاره، رخسار زرد پاهای برهنه چشمان خیس در ذهنش مجسم میشد و قلب پیرش با آهنگ دردناکی میلرزید. تعجب میکرد که چرا طی این سالها آنقدر نسبت به سرنوشت دردناك نیمتاج و بچه هایش بی تفاوت بوده؟ لا اقل میتوانست در فصل انگور چینی يك جفت کفش برای بچه های نیمتاج بخرد و آنها را خوشحال کند. يك شانه ارزان قیمت بخرد که نیمتاج موهایش را شانه بزند از شهرکت ارزان قیمتی برایش بخرد که زمستانها سرما نخورد و هفته هاتوی بسترش نلرزد. نیمتاج قلب

Use Quizgecko on...
Browser
Browser