داستان شکار پادشاه و باز

داستان شکار پادشاه و باز

• پادشاهی که عاشق شکار و گردش بود، یک باز دوست داشتنی داشت.
• در یکی از شکارهایش، پادشاه آهویی را تعقیب کرد و خسته و تشنه شد.
• پادشاه کوهی را دید که آب از آن فرو می‌چکید و با جام خود آب را جمع کرد تا بنوشد.
• اما باز با بال‌هایش مانع از نوشیدن پادشاه شد و این کار را چندین بار تکرار کرد.
• پادشاه عصبانی و ناامید باز را کشت.
• رکاب‌دار پادشاه برای آوردن آب، به بالای کوه رفت.
• رکاب‌دار متوجه اژدهایی شد که بالای چشمه مرده بود و آب دهانش با آب چشمه مخلوط می‌شد.
• رکاب دار این خبر را به پادشاه گزارش داد.
• پادشاه از کشتن باز پشیمان شد.

داستان پادشاه و باز

• پادشاهی علاقه‌مند به شکار و گردش بود که یک باز را بسیار دوست داشت.

• پادشاه به شکار می‌رود و آهویی را تعقیب می‌کند.

• پادشاه در حین شکار خسته و تشنه می‌شود.

• پادشاه چشمه‌ای را در کوه می‌بیند و از آن آب می‌نوشد.

• باز از نوشیدن پادشاه از جام آب جلوگیری می‌کند.

• پادشاه از این مسئله عصبانی می‌شود و باز را می‌کشد.

• رکاب‌دار پادشاه به دنبال آب برای پادشاه به کوه می‌رود.

• رکاب‌دار اژدهایی می یابد که روی چشمه مرده است و دهانش با آب چشمه مخلوط شده است.

• رکاب‌دار داستان اژدها را به پادشاه تعریف می‌کند.

• پادشاه از کشتن باز پشیمان می‌شود.